[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : دو شنبه 26 آبان 1393
نویسنده : محمد شعبانی

 

 

 

"توصیه­هایی برای لذت بردن از زندگی"

 


|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: روزنگار6 , ,
برچسب‌ها: زندگی , شنوند بودن , لذت بردن ,
تاریخ : دو شنبه 26 آبان 1393
نویسنده : محمود محمدی

«به نام دوست که هرچه هست ازاوست» چه روز خوبی این دوشنبه ها ی یکسال اخیر چرا که اولین روز رفتن به دانشگاه و استفاده از محضر اساتید و دوستان همکلاسی و محیط دانشگاهی رو به ارمغان میاره . و امروز دوشنبه دوست داشتنی منه و درس روش تحقیق کیفی و استفاده از محضر استاد خانم دکتر نیک نام . اولش دید کلاس نسبت به روش تحقیق کیفی منفی بود ویا خنثی و اغلب بچه ها طرفدار روش کمی بودند ولی حالا که چند جلسه گذشته و آشنایی بیشتری با روش کیفی پیدا کردیم ، کم کم کیف می کنیم و حتی استاد حمزه پور استاد روش تحقیق کمی که به شدت مخالفت می کرد با کیفی ، نشون داد که کیفی کار قابل وزبردستی میشه اگه این کمی بذاره! بحث داغ و شیرین امروز بحث روزنگاری بچه ها بود که داغیش داست کار دستمون می داد و کنایه طنزآلود علی آقا شده بود مایه ناراحتی بانوان محترمه که بحمدالله یقین حاصل شد که غرض و مرضی نبوده و سوء تفاهم بود که رفع شد . البته یادتون میاد یه مدت طنز فاخر نقل محافل بود و هم جا به سخره گرفته میشد ، فایده اش برای این وقت هاست . این جلسه هم طبق معمول جلسات قبل استاد کار جدیدی به دوش بچه ها افکند و باز دکتر مفیدی عزیز استاد توانمند ریاضی با محاسبات سریع ذهنیش طلب نمره بیشتر کرد ! چرا که این همه کار فقط برای 10 الی 15 نمره ناقابل جور در نمیاد! . بعد کلاس در معیت دوست شفیق وعالیقدر قدیم و جیرجیرک شناس شهیر جدید قدم زنان و مباحثه کنان رفتیم سوی سلف سرویس جهت انجام فریضه وجود قبل از سجود! چرا که می بایست بلافاصله خودمو برسونم مدرسه جهت انجام وظیفه در شیفت بعد از ظهر، بعد از خوردن نهار از آقا محمد خداحافظی کرده و سوار ماشینم شدم و را ه افتادم به سمت شهریار ، همین که به جاده کنار گذر حصارک و اتوبان تهران و کرج رسیدم در فاصله 50 متری مردی رو دیدم که کنار جاده ایستاده بود و درپی گرفتن ماشین بود ، من هم که میدونستم اینجا کمی بد مسیر و ماشینها اغلب کسی رو سوار نمی کنند با خودم گفتم سوارش کنم هم یه ثوابی میبرم و هم یه کمک خرج بنزینی در میارم. کمی سرعت رو که کم کردم دیدم قیافه نسبتا نامرتب ونامطلوبی داره ، تو دلم گفتم عجب غلطی کردیم ، نمی خواد ثواب کنی ! ولی بی اختیار جلوش ترمز زدم، دلم هیچ وقت به من دروغ نمی گه، یه مسافر معمولی وعادی نبود، همین که اومد سوار بشه گفت آقا من تازه از کمپ مرخص شدم و پولی ندارم منو میرسونی تا پل فردیس یا نه؟ من هم که در ابتدا نسبت به حرفاش شک و تردید داشتم ولی گفتم اشکالی نداره . بعد که سوار شد هنوز تو حال و هوای تحقیق کیفی بودم و اغلب هم طول هفته دنبال موضوعی بودم برای روز نگار ، با خودم گفتم خوب موضوعی اگه بتونم ازش اطلاعات استخراج کنم ، چرا که متاسفانه چندین سالیه که اعتیاد بلای خانمانسوز ایران عزیزمان شده و مایه سرافکندگی و سرخوردگی بسیاری از خانواده های و پژمردگی و ذلت جوانان ما و مایه طعنه و کینه و تمسخر بدخواهان نظام ما شده . حالا بشنوید مصاحبه غیر ساختارمند (ماشینی ) اینجانب رو با جوان زیر سی ساله کنار دست من نشسته را.(البته با کمی ریسک که سوارش کردم، کجایی مفیدی جان که از استاد نمره بخوای ) البته اینو هم بگم مصاحبه نیاز به مطالعه و از همه مهمتر تمرین و تبحر داره که نباید ازش غافل شد ولی همه ما به نوعی در طول زندگی با افراد زیادی از روی کنجکاوی و علاقه ویا نیاز به طور گپ وگفت دوستانه و غیر رسمی اطلاعاتی را استخراج وبرای خودمون تفسیرش کردیم که خودش نوعی مصاحبه غیر ساختارمند و غیر رسمی و به شکل آماتوری محسوب میشه. ولی بنده اینجا سعی کردم تا حدودی از تکنیکهای مصاحبه در حد زمان کمی که داشتم جهت برداشتن مقاومت و جمع آوری داده ها بپردازم.شروع مصاحبه ماشینی ! *محمدی : هوا یه کم بهتر شد صبح آدم از سرما یخ میزد ، دیشب که وحشتناک سرد و بارونی بود.(آماده سازی برای برقراری ارتباط مطلوب جهت جلوگیری از جبهه گیری و خود سانسوری) - جوان : من چیزی متوجه نشدم چرا که توی کمپ فضا بسته است و ما هیچ خبری از اون بیرون نداریم. *مگه چند وقت اونجایی ؟(با لحنی دوستانه این سوال وسوالات بعدی را پرسیدم) - دو ماه و پانزده روز. * داری میری مرخصی ؟ - نه پاک شدم دارم میرم خونه ولی بهشون گفتم من که پول ندارم برم بی شرف ها فقط هزار تومان دادند وگفتن کرایه اش بیشتر ازین نمیشه و مرخصم کردم و منم از اون جای لعنتی زدم بیرون. * خدا رو شکرکه پاک شدی بعد اومدی بیرون ولی عجب آدمایی! چقدر بی انصاف! (همدلی ) البته تلویزیون نشون میداد بعضی هاشون که اصلا غیر مجازند و بعضی هاشون هم از روشهای اجباری سخت و کتک وتنبیه وشلاق هم استفاده می کردند. - آره این لعنتی ها اینجا هم با ما اینکار رو میکردند.راحت شدم از دستشون. * چی شد که رفتی کمپ ؟ خودت رفتی یا گرفتنت؟ - نه من خودم داوطلب رفتم ، نگذاشتم اعتیادم خیلی قوی بشه . * چقدر پول دادی ؟ (سوالات انحرافی برای زمانیکه میخواهیم به سراغ سوالات سخت وآزار دهنده بریم) - حدود چهار صد هزار تومان * مگه خرجش دولت نمیده ؟(سوال انحرافی دوم ) - دولت فقط خرج اونایی که دستگیر میکنه رو برای هر نفر دویست هزار تومان و مواد غذایی و گوشت و...برای مدت دو ماه هم میده ولی اینا پول و مواد غذایی را می گیرن و بعد از دو هفته ولش میکنند که بره، معتادا هم از خدا خواسته فرار میکنن از اونجا. *حالاچی مصرف میکردی؟ - قرص . * قرص چی ؟ - ترامادون و....(اسم چندتا قرص گفت ولی برای من فقط ترامادون آشنا بود به همین جهت اسم اونا رو فراموش کردم، البته اگه مصاحبه گر حرفه ای باشه تدابیری برای فراموش نشدن اینگونه موارد می اندیشه) * چطور شد که از این قرصها مصرف کردی ؟ - من برای خودم یه قهوه خونه داشتم یه روز حالم خیلی بد بود تمام بدنم درد میکرد ، دوستم این حالمو دید و یه قرص بهم داد و گفت اینو بنداز خیلی خوبه من هم از اونجا که دوست خوبم بود هیچ سوالی راجع به قرص نکردم و طوری داد که بسته اونم ندیدم، ولی بلافاصله بعدش حالم یکدفعه زیر رو شد و خوب شدم. همین که حالم بعد میشد ازش قرص میخواستم و اون طوری که من بسته قرص نبینم ، بهم قرص میداد و حال خیلی خوشی پیدا میکردم . * واقعا چه احساسی داره ؟ - انگار دنیا رو بهت داده اند ، شنگول و پر انرژی میشدم و اثری از مریضی رو احساس نمیکردم. * چی شد که ادامه دادی؟ مگه مریضیت خوب نشد؟ - چرا ولی دیدم خیلی حال خوشی بهم میده گفتم چرا هر دفعه برای گرفتن این قرصها منت اونو بکشم ، اسمشو پیدا کنم ، خودم بخرم همیشه پیشم باشه و منت هیچ کی رو نکشم .اونجا بود که فهمیدم این قرصها ترامادون بوده و بعدش خودم تهیه کردم هر وقت حالم ناخوش میشد می خوردم. تا اینکه دیدم داره وضعم خراب میشه و شدیدا به انداختن قرصها وابسته شدم و بعد حدودا دو سال تصمیم گرفتم تا از شرشون خلاص شوم. * عجب دوستی ! مگه نگفتی دوست فابریکم بود؟ - نامرد به خاطر مغازه به من حسودی کرد و برای همینم این بلا رو سر من آورد.(سوالات سخت وآزار دهنده زیاد پرسیدم بهتره که دیگه از این سوالات نپرسم ، بنابراین سوال زیر رو پرسیدم ، که کاش الان نمی پرسیدم چون بار عاطفی سنگینی داشت که اون موقع بهش فکر نکرده بودم) * راستی این مدتی که اینجا بودی پدر و مادر یا کسی هم اومد ملاقاتت ؟ - نه ، میخواستند بیاند ولی خودم نگذاشتم ، چون دوست نداشتم اینجا رو ببینند، گفتم دوست دارم پاک بشم با پای خودم بیام خونه؟ * بعد این سوال چند لحضه چشمهاش رو مالید یه لحضه احساس کردم اشک می ریزه ، ولی خودش گفت چون خیلی وقت آفتابو ندیده ، چشمهاش به نور خورشید که مستقیما به صرف صورت ما بود حساس شده . و من نگران از اینکه نکنه بخاطر سوال آخرم ، متاثر شده باشه ، چند لحظه ای رو سکوت کردم و بعدش بهش از اینکه اراده قوی داشته وداوطلب رفته وترک کرده تبریک گفتم و یه نمونه از یکی از آشنایان که اعتیاد شدید به مخدر شیشه داشت و همه ازش قطع امید کرده بودن ، ولی الان سه سالی هست که پاکه واز طرفی شده مشاور و الگوی خوبی شده برای ترک کردن و دیگر معتادهای دهاتشون که رفتن کمپ دائم برای روحیه گرفتن و راهنمایی بهش زنگ میزنند رو براش گفتم تا روحیه بگیره و از بار عاطفی تحمیلی من خارج بشه . دیگه به پل فردیس رسیدیم و اون جون بعد تشکر فراوان خداحافظی کرد شد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگار6 , ,
تاریخ : دو شنبه 25 آبان 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی
ساعت 15دقیقه بامداد یکشنبه هیجدهم آبان 93 است.تازه آخرین قسمت فیلم مختار ثقفی را ازشبکه ifilm تماشا کردم.دراین مدت دو هفته به موضوعات مختلفی برای نوشتن روزنگار فکر کردم ازجمله تحریفاتی که مداحان برای گرم کردن مجلس شان به وقایع عاشورا می چسبانند،اتفاقاتی که در مدرسه وتدریس برایم پیش می آید،کَل کَل هایی که برای بررسی برگه های امتحان نهایی سوم دبیرستان با سازمان آموزش وپرورش مازندران داشتم و...درمورد آنها فایلهایی را درمغزم ساختم ولی انگار دلم به نوشتن آنها رضا نمی داد.تا اینکه حرفهای پایانی مختاربه یارانش توجه مرا جلب کرد.تصمیم گرفتم درباره تزویر مطالبی بنویسم. در لغت نامه معین نوشته بود تزویر یعنی مکر کردن ، فریب دادن . در لغت نامه دهخدا چنین آمده است: تزویر کردن . [ ت َزْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دورویگی کردن و نفاق کردن و مکر کردن و فریب دادن و غدر کردن و دروغ گفتن . (ناظم الاطباء). سخن دروغ را آرایش دادن . دروغی را راست نمودن. در فیلم مختار،مختار درصحبت پایانی به یارانش گفته بود: "امروز میخواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است تزویر با لباس تقوا و دیانت به میدان می آید تزویر سکه ای دو روست که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است عوام خدایش را میبینند و اهل معرفت ابلیسش و چه خون دل ها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین یا ایها الذین آمنوا، آمنوا ... تزویر به شما امان میدهد تا مقاومتتان را بشکند پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" وهمان شد که مختار پیش بینی کرده بود،یعنی حدود 7هزار نفراز یاران مختار که تردید کردند واین جنگ راخودکشی می دانستندومی گفتند دولت زبیریان با آنها مدارا می کند وبه آنها امان می دهد،در کمال ناباوری همه،روز بعد همه آنها را گردن زد وپیش گویی مختار درست از آب درآمد. واقعا تشخیص این تزویر ودورویی از عهده هرکسی برنمی آید جز کسی که کیزباشد وبااخلاص.وبه شناخت درستی از خود،جهان ،دشمن وافکار آنها برسد. یادم می آید زمانیکه آقای روحانی زمام امور را بدست گرفت معتقدبود مابرای حل مشکلاتمان،بجای مذاکره با این کشورو آن کشور واین موش وگربه بازی،باید مستقیم کدخدا را ببینیم،با روی خوش باآنها برخورد کنیم ،باید چیزهایی به آنها بدهیم(البته چیزای چیز) تا چیزایی (البته چیزای ناچیز) بگیریم!انگار ازتزویر امریکا غافلیم ،انگار اعمالی که امریکا درحق کشورهای جهان وکشور ما روا داشته را فراموش کردیم،اعمالی چون سرنگونی مصدق،حمایت از منافقین،کمک به صدام علیه ما،سرنگونی هواپیمای مسافربری،حمایت علنی از آشوبهای فتنه88 و... بااینکه خیلیها متذکر می شدند که مشکل ما باامریکا این مسائل نیست ،گناه ما این است که انقلاب کردیم وخواستیم خودمان اداره کشورمان را در دست داشته باشیم،در حالیکه آنها ما را متهم میکنند به استفاده نادرست از انرژی هسته ای بااینکه آنها در 2شهر ژاپن بمبهای اتمی ریختند ونشان دادند که پایبند چیزی نیستند وهرکاری دلشان بخواهد می کنند،
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: روزنگار6 , ,
تاریخ : یک شنبه 25 آبان 1393
نویسنده : محمد میری

دل دنیا رو خون کردی

که اینجوری تو رفتی

م.تضی رفت به یک خواب بلند.....

فقط میتونم بگم حیف شد...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 25 آبان 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 25 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

سلام بر حسین (ع) و سلام بر یاران و دوستان حسین (ع) و سلام بر بینش حسین (ع)

شاید چون الان محرم است خالی از لطف نباشد که مناسبتی بنویسم  خواستم در مورد وقایع این مدت بنویسم ولی اتفاق های  مهم در بیرون نبود بلکه از درون بود  از دل بود از قلب شکسته از دست آدما....اخم

آی آدما آی کسانی که امام حسین (ع) را دوست می دارید، دوستاران امام حسین(ع) را نیز دوست بدارید بدانیم  جنس آدما و فکرشون نوع دوستاشتنشون با هم فرق داره ، بیاییم با ظاهر آدما به اعتقادشان چوب نزنیم بیاییم به نوع احترامی که به ائمه می گذارن احترام بگذارییم بیاییم دلی نشکنیم..........

چرا با حضور در محفلی خودمان را قوم برتر می دانیم و سریع خط کش به دست گرفته و برای دیگران حد و مرز قرار می دهیم؟ به راستی کدام دایره درست است ؟ صرفا مکانی که تو ایستاده ای راه رسیدن به خدا می باشد ؟! راه دوست داشتن می باشد؟فقط تو راست هستی و هر کسی غیر از این باشد دروغ محض است ؟! درجه قضاوتمان را از کجا آوردیم ؟ بهشت را چگونه فقط از آن طرز تفکر خود می دانیم ؟! حاضرم قسم بخورم که تنها راه تو راه درست  نیست  من خودم خدا را بین انسان های زیادی دیدم آدم های پاک و بی نیاز ،بی نیازی نه به معنای ثروت به معنای فقر ، بی نیازی نه به معنای فقر بلکه به معنای ثروت (مادی،معنوی)

آی آدما ،هر جور که دوست دارید دوست بدارید ولی بگذارید دیگران هم به شیوه خوددوست بدارند بگذارید دیگران هم در راه خود گام برداند با چوبی  که در دستمان است خوب و بد آدم ها را از هم جدا نکنیم فقط کافی است به این نکته فکر کنیم که من صلاحیت تشخیص خوب و بد آدما را ندارم بیاییم قضاوت در به عهده خدا بگذاریم و فقط خوب زندگی کنیم

من تصمیم گرفتم از این به بعد در روزهای عشورا و تاسوعا فقط در خانه بمانم فکر کنم و مطالعه کنم و گناه نکنم  و بیشتر از این هم در این مورد ننویسم......................................................................................مهر شدهمهر شدهمهر شدهمهر شدهمهر شدهمهر شدهمهر شدهمهر شده

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: روزنگار6 , ,
تاریخ : یک شنبه 25 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

 تولد آقای مفیدی را تبریک میگیم و امیدواریم با خانوادیشان همیشه به خوشی زندگی کنند

آقای حمزه پور مگه با زحمتایی که به آقای مفیدی دادیم رومون میشه بگیم کیکم بیارن؟؟!! اونم کیکای خونگی که خانومشون خیلی خوشمزه درست می کنند ..........

( دوستان گمونم روش نشه کیک  نیاره دیگه..... چشمک)

کامنت تبریک آقای مفیدی را با تاخیر روی همین پست بذارید لللللللللللللططفففاخنده

 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ : شنبه 24 آبان 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

                             / زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست /هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود /صحنه پیوسته به جاست/خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد/   به (یاد مرتضی پاشایی عزیز)

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگار6 , ,
تاریخ : جمعه 23 آبان 1393
نویسنده : عادل مهربان

محصولات اصلی این شرکت تولید روغن های خوراکی خانوار و روغنهای صنعتی می باشد. من از طریق ارسال یک روزمه و یک روز مصاحبه با موافقت مدیریت شرکت مشغول به کار شدم. من در این شرکت به عنوان کارشناس آموزش انجام وظیقه می کنم. از آنجائیکه واحد آموزش شرکت جدیدا افتتاح شده است


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
تاریخ : جمعه 22 آبان 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

سلام

1- ابتدا یک سایت آپلود سنتز برید بطور مثال سایت زیر

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: آموزش های مدیریت وبلاگ , ,
تاریخ : یک شنبه 18 آبان 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

یارب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجه (عج)

 فاطمه بهمن آبادی

......وخداوند از حسین رونمایی کرد                                                                              

تا نقشه ی هفت خوان  عشق را ترسیم کند  تا پایان نمایش بندگی عاشقانه ابراهیم  ابتر نماند .

شاید گل شیعه  را از خاک کربلا وآب اشک  گرفت که از همان روز غرق در برمودای حسین (ع) شد ، تا بعد از قالوا  بلی  به حسین (ع)   لبییک بگوید.       

نتیجه  داستان  بی پایان  کربلا  دینداری بود ، معرفت  بود ، ..... نمی دانم  ولی  می دانم عاشورا نقطه  ثقل  بندگی است  وخاک کربلا  سنگ محک  عاشقی،  که عیار اعمالت  و عقیده ات  و اخلاصت را می سنجد می دانم  که اگر پای در رکاب حسین (ع) نگذاری وهمرا زینب  (س) نروی  نا گزیری  دست بیعت  به یزیدی صفتان  بدهی  وهم سفره شیطان شوی .و....

خداوندا  از تو به اندازه  تمام  شرمساریم  متشکرم ،  شرمنده ام که دینداری  ما ، به قیمت  قربانی شدن  حسین  عزیزت برایت تمام شد

."  همه عمر بر ندارم سر ازاین خمار مستی           که هنوز من نبودم  که تو در دلم نشستی    "

 

                                         

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 18 آبان 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

خواب و چای و کا ر

ای خردمند عاقل ودانا روزنگار دانشجوبرخوانا . روزنگاری مرقوم از دانشجویی مظلوم. که یکی دانشجو بود به تربیت معلم ، چو دگر دوستانش بازیگوش گاه گاهی درس خوانا. ازقضای فلک اندر ماه پیش در درس روش تحقیق روزنگاری نوشت از خویش.

زپس و پیش می شنید تهدید که چرا کردی تحقیر؟؟ دوباره راهی شد بر سر مکتوب خویش ، خواندش بیش وبیش، ندید او تحقیر اما بسی ترسید. خواست این بار نیز بنویسد تکلیف اما با رعایت تکریم. کرد مرور چند روز خویش که نگارد یادهای خویش. گذرش افتاد بر مکانیک از برای تعمیر اتول خویش. دید برخوردی بس زشت و قبیح خواست بیان کند بر شما یاران رفیق اما ترسید که مبادا این بار نیز باشد تحقیر.پس بکرد زود فراموش . دگر روز چو بر خواست ازخواب کرد روشن  تی وی  دید فیلمی بس آبکی ، خواست نام برد فیلم باز هم ترسید که مبادا باشد تحقیر و شود تهدید، این نیز ببرد از یادش. راهی مدرسه گشت رفت بر کلاس درس بایستاد و بپرسید از بچه ها، آنچه داده بود به ایشان یاد. اما نبود اندر میان آنان  کس از یاد داده ها دریاد.خواست این کند شرح بر شما که چه رفت بر سرش از بچه ها، اما باز هم ترسید که مبادا باشد تحقیر این نیز برفت از یادش  که نگردد باز تهدید ونرفت این هفته به کلاس و دانشگاه که مبادا باشد تهدیدها ...

بسی جدی روزنگاری این بار جهت رعایت احوال نگاشت از برای شما بدین منوال :  به تاریخ 18 آبان راس ساعت 7 برخواست از خواب و بکرد میل چای راهی کار شد تا ساعت 13:30 آمدش از سر کار و بکرد میل ناهار و رفت درخواب تا ساعت 16:30 برخواست از خواب و دوباره میل کرد چای و نکرد هیچ کار که شود مجبور و نگارد برای شما. به همین منوال ادامه دهند دوستان:

خواب و چای و کار، روزنگار این حقیر باشد تاآخر سال

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
تاریخ : یک شنبه 18 آبان 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

این دفه قبل از اینکه زنگ گوشیم منو بیدار کنه، خودم بیدار شدم. اون روز برخلاف روزای قبل دیگه دوست نداشتم دوباره بخوابم، خیلی خوشحال بودم چون قراربود بعد ازظهرش برم خونمون. از جام بلند شدم و تختمو مرتب کردم. سرو صورتمو شستم وبساط صبحانه رو فراهم کردم.دوستم رو نیز بیدار کردم اون بلیط ساعت 10صبح داشت. بعد از خوردن صبحانه دوستم آماده رفتن گشت و از همدیگه خداحافظی کردیم و من موندم و اتاق به هم ریخته، روز قبلش رفته بودیم خرید و دیر وقت برگشته بودیم و حوصله تمیز کردن اتاق رو نداشتیم، منم چون می دونستم بعد از این تعطیلات چندروزه اولین کسی که به اتاق برمیگرده خودم هستم، تصمیم گرفتم اتاق رو تمیز کنم که بعد از برگشتن حالگیری نباشه. وسایلمو جمع و جور واتاقو نیز مرتب کردم. واسه رفتن به خونه بایستی می رفتم ترمینال تهران، چون کرج اتوبوس ایلام رو نداشت. واسه همین همیشه یک روز قبل از رفتن به خونه، می رفتم خونه داداشم که تهران بودن و منو تا ترمینال می رسوند. ولی این دفه قرار بود منو همشهریم مستقیم از دانشگاه، به ترمینال بریم و یه جورایی می خواستم خودم مستقل بشم. همشهریم کلاس بود و قرارمون ساعت 11و نیم، کنارایستگاه  اتوبوس دانشگاه بود. از بوفه خوابگاه چیبس و پفک و لواشک و....خریدم چون مسیرمون طولانی بود و باید خودمون رو با خوردن این چیزا سرگرم می کردیم. به ایستگاه اتوبوس رسیدم و به دوستم ملحق شدم. ولی اتوبوس رفته بود و منتظر اتوبوس یه ربع به 12 شدیم.ایستگاه شلوغ بود چون اکثر دانشجوها واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا می رفتن خونه. منو دوستم مشغول حرف زدن بودیم که اتوبوس اومد، سوار شدیم و دم در دانشگاه پیدا شدیم. اتوبوس های آزادی اونطرف اتوبان بودن که منو دوستم با ذکر صلوات تونستیم خودمونو سالم به اونجا برسونیم. نیم ساعتی موندیم تا اتوبوس پرشد. صندلی بغل دست ما زن و شوهر مسنی نشسته بودند، که خیلی هم مرتب بودن و دستاشون تو دست همدیگه بود و بوی عطرکلنشون هوای داخل اتوبوس رو تغییر داده بود.ولی انگار پیره مرده حال خوشی رو نداشت. منم به محض حرکت اتوبوس چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم. ده دقیقه ای از حرکت نگذشته بود که صدای افتادن چیزی باعث شد چشامو باز کنم و به اطرافم نگاه کنم. صورتم رو که برگردوندم پیره مرده تو راهرو اتوبوس افتاده بود، بدون اینکه متوجه بشم جیغی کشیدم و همه مسافرها دورش جمع شدن دو تا از پسرا که پشت سر ما بودن زودتر از همه به پیرمرده رسیدن، پیره زنه هم سرجاش نشسته بود و می گفت که کتش رو در بیارید اونا هم بزورکت و کفش و جوراباشو در آوردن منم صورتشو گرفته بودم که به دسته صندلی برخورد نکنه. اتوبوس همچنان به حرکت خودش ادامه می داد انگار نه انگار که یکی از حال رفته. خیلی بی حال شده بود و حتی یه کلمه هم حرف نمیزد.یکی از پسرا با آبی که یکی از مسافرها بهش داده بود صورتشو شست. بزور سرجاش نشوندنش. جوراباشو گذاشتم تو کفشاش و گذاشتم زیر صندلیش. پیره زنه سرشو گذاشت رو دستاش و یه بسته بادام از کیفش درآورد و یکی یکی دهنش میزاشت و با دستمال صورتشو پاک می کرد. به آنها خیره شده بودم و اشک از چشام جاری شده بود که یه دفه دوستم گفت پیاده شو به ترمینال رسیدیم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
تاریخ : پنج شنبه 15 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

موضوع: پایان نامه

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

 

 

روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟

خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.

روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟

خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.

روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.

خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

 

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.

در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.

 

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟

خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.

گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟

خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

 

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.

خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.

 

حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره

در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود.

 در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ

 

پایان

نتیجه:

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد

هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید

آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!

برگرفته از وبلاگ بچه های تحقیقات آموزشی دانشگاه تربیت معلم تهران ورودی های 88


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ : یک شنبه 11 آبان 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام آفریدگار فکرت آفرین

   جمعه نگار                                                                              فاطمه بهمن آبادی

پاییز کم کم به روزهای آخر خودش نزدیک شده  وهوا ی خیس وخنک آن در یک صبح  جمعه  از همیشه بیشتر معلوم بود . آسمان ترک خورده واز لا به لای آن ، نم نم باران وسو سوی کج آفتاب هنگامه ی طلوع خودی نشان می داد .  بوی نم برگ های نیمه خیس ، زمین را  سرمست خود کرده بود تا بعد از مدت ها هوایی تازه کند .

عقربه ی کوچک  ساعت  ، ازنیمه شب شش دور بیشتر نچرخیده بود ، که برای نماز بیدار شدیم وبعدآن از خانه بیرون آمدیم.  فقط باید اهل تهران باشی تا قدر این ساعت را که شهر بعد ازیک شلوغی،نفس گیر، نفسی می کشد ، بدانی . 

دقایقی بعد ماشین از پیچ کنار پارک قیطریه  عبور کرد تا یکی از منظره های زیبای خلقت را ناظرباشیم وخداوند را به خاطر این همه زیبایی شکر کنیم .

پس از رد کردن میدان چیذر به سراشیبی امامزاده علی اکبر رسیدیم  و تصمیم گرفتیم بعد از پارک کردنماشین در جای مناسب برای زیارت به آنجا برویم .وقتی وارد شدم خلسه ای عجیب  بر محوطه حیاط حاکم بود طوری که احساس می کردم باید به قدری آرام گام برداشت که  سکوت بلوری آن را نشکند

  وارد حسینیه شدیم ، سفره ی دعای ندبه  این بار توسط خانواده شهید احمدی روشن پهن شده بود .قبل از این که  کسی از حسینیه خارج شود از آنجا بیرون آمدم ودر ادامه سکوت آن از میان قبور شهداگذشتم .آرام ومتین  مانند عکس هایشان  آرمیده بودند  به سنگ قبری رسیدم که روی ان نوشته شده بود" پرکاهی تقدیم به آستان کبریایی  " به عکس آن  نگاه  کردم ، دانشمند هسته ای شهید احمدی روشن گزاره ای بود برای آن تصویر . نشستم فاتحه ای خواندم و فکر کردم  به  این که یک نفر چگونه باید زندگی کند تا این گونه از دنیا برود و...  غرق در افکارم  بودم  که مادرشان آمدند ونشستند  ، چه قدر سوال داشتم برای پرسیدن ، اما فقط بغض کردم  وحتی نتوانستم سلام کنم  ، پس از چند لحظه  احساس کردم خلوت مادر وپسر را به هم زده ام ، از جایم بلند شدم ودور تر ایستادم ، واین بار شاهد منظره ی دیگری از

غظمت خداوند یعنی تابلوی صبر ومادر بودم

 

  


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ : یک شنبه 11 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

روز نگار این هفته را به یک روز کاری روز چهار شنبه ای که مستقیم از قطار به مدرسه میام اختصاص می دهم

این هفته خیلی تو قطار سردم بود صدای مهمان دار را شنیدم که گفت نمازه ولی خودمو زدم به خواب که نروم بیرون ،خوب سردم بود ، ولی این مهمان داره ول کن نبود درب کوپه را محکم  می زد حالا اون ول کرده بود دختره تو کوپه ول نمی کرد مرتب صدام می کرد دیگه خدا فهمیده بود که بیدارم و خودمو زدم بخواب واسه همین بیدار شدم و رفتم و نماز بخونم،  موقع وضو گفتم : خدایا زوری نبوده ها خودمم می خواستم بیام نماز ، چه می کشی از دست ما بنده هات......

بعد نماز خوابیدم تا نزدیک مشهد که بیدارمون کرد ملافه ها را بگیره ، به داداشم زنگ زدم گفتم نزدیکم بیاد دنبالم از قطار که پیاده شدم یک قطار خیلی شیک و لوکس دیدم در حد افسردگی ، رفتم سوال کردم این قطاره چیه؟ گفتن واسه توریستایی که اومدن ایران الان مشهدن ..... قطار نبود که هتل بود کوفتشوش بشه

داداشم اومد دنبالم با تجهیزات مربوط به مدرسه و رسوندم مدرسه، امروز هم8.15 رسیدم مدرسه بازم نسبت به هفته های پیش که 10  میرسیدم بهتر رسیدم به لطف این ترم پایینیا هر هفته دارم دیر میرسم ، آخر این مدیر یک چیزی به من میگه.......

خلاصه هم رسیدم دو تا بخش نامه پر و پیمون  داشتم یکی را روبراه می کردم که بفرستم بره اداره که مامان یکی از بچه ها اومده و پیله که امروز نده من فردا میارم هر چی میگم فردا کسی مدرسه نیست به خرجش نمی رفت به هر حال بخش نامه ها را ارجاع دادم. دهه اول محرم مدرسه ما صبحانه میده امروز عدسی داشتیم ولی چه عدسی!!!!! خدا قبول کنه انشاء الله ولی قابل هضم نبود

چند تایی هم مجروح داشتیم امروز ، معلم ورزش بچه ها آقای آزادفر ، اومد و گفت معاف ورزشی ها را پیگیری کنیم گفتم پرونده هارا می گذارم اتاق آقای مهدی برین بخونین راستش اصلا حوصلشو نداشتم که به یک بهانه اومد و نشست تو اتاقو و شروع کرد در حیطه کاری من به فضولی کردن منم داشتم پانسمان می کردم ، نمی دونم  چرا اینقدر عصبانی ام خدایا یک قدرتی بده جواب ندم ، همین جور حرف می زد و جواب های سر بالا دریلفت می کرد که  بالاخره  تصمیم گرفت بره ،بعد چند  دقیقه دیگه  به بهانه یک دانش آموز دیگه اومد حرفشو زد جوابشو شنید  و رفت  دیگه پاشدم درب اتاقو بستم داشتم با تلفن صحبت می کردم که دوباره درب را باز کرد ، دیگه چی می خواد؟!! گفت قرص سرما خوردگی دارین؟ می خواستم بگم مگه دارو خونه اس! دو تا در آوردم بهش دادم گفتم بسته ؟ چیز دیگه ای لازم نداری؟ تو دلم گفتم اینو بگیری دیگه میری؟! خدا را شکر دیگه رفت تا ظهر نیومد، اینو نمی دونم کجای دلم بذارم تو این گیر........ ولی فرقی به حالم نکرد آخه امروز بی دلیل عصبانی ام ،زنگ تفریح بالای سکوی مدرسه ایستاده بودم بچه ها را تماشا می کردم که چیکارا می کنن؟؟! که همکارم اومد گفت امشب میریم نمایشگاه کتاب میای؟ گفتم نه بابا تو که می دونی من چهارشنبه ها خسته ام حوصله ندارم گفت آره می دونم چیزی نگفت و رفت اومدم تو اتاقم فکر کردم این همه داری دیر میای ،بعدم نمایشگاه یک دوری میزنی ،نمیمیری که..... بهش زنگ زدم گفتم میام، کلی خوشحال شد گفت خودم به معدنی میگم میای ، فک کنم می خواست موفقیت قانع کردن منو نصیب خودش کنه (همچین آدم مهمیم من خنده)

ظهر نمازمو خوندم و نشسته بودم گزارش می نوشتم  خانم مرتضایی که  مسئول کتابخونه مدرسه است  گفت اگر حاضری بریم نمایشگاه ، منم زنگ زدم خونه اطلاع دادم که نمیام. من و خانم برات زاده و آقای مهدی و معدنی رفتیم آقای معدنی گفت اول بریم نهار من گفتم من که نهار نمی خورم عدسی خوردم هضم نشده گفت حالا من میگیرم تو نخور خلاصه رفتیم یک رستوران درست و حسابی تو احمد آباد واسمون لقمه زعفرونی گرفت کلی ام  از سر آشپز اینجا تعریف کرد از زمانی که من مسموم شدم هر رستورانی نمیبره وقتی من هستم ، داشتن میزو می چیدن که آقای معدنی  گفت واسه این زیتون بیارین آقای مهدی گفت آره  این زیتون خوره ،نمی دونم چرا اینقدر عصبانی ام خدایا منتظرم گیر بدم خانم برات زاده گفت امسال مثل هر سالت نیستی خیلی درگیری  همش دنبال بهانه ای ،حوصله اینو دیگه نداشتم که آقای معدنی با چشم و ابرو اشاره می کرد جوابشو ندی ها ، آخه این دفعه اولش بود که با ماها میومد ،خیلی جمع ما را نمی شناخت.

نهار که آوردن بی میل شروع کردم به خوردن وای واقعا خوشمزه بود چه سالادی ،چه سس خوشمزه ای!!! برنج و کبابشم عالی بود نصف بشقابمو خوردم عصبانیتم کلی کم شد، گمونم اعصاب خوردیام واسه بد خوراکیامه که ویتامین کافی دریافت نمی کنم جالب بود دیگه نمی خواستم با همه دعوا کنم بعد رفتیم نمایشگاه، هر سال به ما بودجه میدن کتاب بخریم هر چی میخریم پول اضافه میاریم از ساعت 3 تا 7 شب یکسره می خریدیم بازم نصف بودجه را خرید نکرده بودیم آخه تخفیفم میدن کمتر در میاد! رفتیم سی دی بخریم 50 درصد تخفیف داد به آقای مهدی میگم بابا تخفیف نگیر این همه تا کی می خوای خرید کنیم ؟؟؟؟؟

ولی خرید کردن کتاب لذت خاصی داره مخصوصا که کتاب برای بچه ها باشه واقعا دنیای قشنگیه ،نمی دونم من کودک درون زیادی فعاله یا واقعا این دنیای بچگونه اینقد قشنگه و بی ریا ست  و جمله تکراری من دلم برای کودکی ام تنگ شده است دلم برای شیطنت ها و بازی های کودکانه ام تنگ شده است دلم برای پدربزرگم از همه بیشتر تنگ شده است

به هر حال در هر غرفه ای کلی حرف می زدم تا ببینم چه می کنن ؟ انتشارات کجاست؟ نویسندگانشونو از کجا میارن؟ هدفشون واسه بچه ها کار کردن چیه ؟؟؟ تازه داشتم تو کرج یک کاردر خصوص مسائل فرهنگی با حقوق پایه 1500000 تومان  پیدا می کردم که آقای معدنی اومد منو بزور برد گفت ول کن دیگه چقدر با ملت حرف می زنی!!!! خوب می خواستم اطلاعات کسب کنم عجب آدمیه !!!

خلاصه توان ما تموم شد ولی بودجه ام تموم نشد تصمیم گرفتیم بریم دیگه واختتامیه  نمایشگاه را با خرید از غرفه مدرسان شریف و تماس با آقای مفیدی در خصوصص تاییدیه خرید  به پایان رساندیم  ..................


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
برچسب‌ها: روز کاری ,
تاریخ : دو شنبه 5 آبان 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

دینگ , دانگ , دینگ , دی دی دی دینگ  شنوندگان عزیز به بخش خبری ساعت 19 خوش آمدید...

راننده صدای رادیو ی ماشین را کم می کند, فکر کنم او هم نمی خواهد این لحظات را با خبرهای بی سرو ته خراب کند... , صدای چرخ های ماشین  که در خیابان های پر آب با سر و صدای زیاد می چرخد چقدر آرامش بخش است. راننده قوز کرده است و به روی فرمون افتاده و سرش رو به شیشه جلو نزدیک کرده تا بهتر ببینه , انگار فکر می کنه اگه اینجوری قوز کنه حواسش جمع تره تا نکنه یه وقت یه پسری , دختری یا هر کس دیگه ای مثل گربه خیس تو این بارون بخواد از خیابون رد بشه رو شوتش کنه.


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: روزچهارم , ,
تاریخ : دو شنبه 5 آبان 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

 استاد گرانقدر و عظیم الشأن، همکار گرامی بنده , در متوسطه اول و آیت الله ریاضی و فیلسوف التواریخ و علامة النساء حاج علی آقای ترکاشوند را دیشب (آخر شب) خواندم.

از محسنات عریضه مذکور به نظر بنده این است که در یک صفحه از همه همکلاسی های عزیز و بزرگوارم که سِمَت استادی به گردن بنده دارند از بانوان محترم


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
موضوعات مرتبط: روزچهارم , ,
تاریخ : یک شنبه 4 آبان 1393
نویسنده : محمد میری

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ : یک شنبه 4 آبان 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی