[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : یک شنبه 11 آبان 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام آفریدگار فکرت آفرین

   جمعه نگار                                                                              فاطمه بهمن آبادی

پاییز کم کم به روزهای آخر خودش نزدیک شده  وهوا ی خیس وخنک آن در یک صبح  جمعه  از همیشه بیشتر معلوم بود . آسمان ترک خورده واز لا به لای آن ، نم نم باران وسو سوی کج آفتاب هنگامه ی طلوع خودی نشان می داد .  بوی نم برگ های نیمه خیس ، زمین را  سرمست خود کرده بود تا بعد از مدت ها هوایی تازه کند .

عقربه ی کوچک  ساعت  ، ازنیمه شب شش دور بیشتر نچرخیده بود ، که برای نماز بیدار شدیم وبعدآن از خانه بیرون آمدیم.  فقط باید اهل تهران باشی تا قدر این ساعت را که شهر بعد ازیک شلوغی،نفس گیر، نفسی می کشد ، بدانی . 

دقایقی بعد ماشین از پیچ کنار پارک قیطریه  عبور کرد تا یکی از منظره های زیبای خلقت را ناظرباشیم وخداوند را به خاطر این همه زیبایی شکر کنیم .

پس از رد کردن میدان چیذر به سراشیبی امامزاده علی اکبر رسیدیم  و تصمیم گرفتیم بعد از پارک کردنماشین در جای مناسب برای زیارت به آنجا برویم .وقتی وارد شدم خلسه ای عجیب  بر محوطه حیاط حاکم بود طوری که احساس می کردم باید به قدری آرام گام برداشت که  سکوت بلوری آن را نشکند

  وارد حسینیه شدیم ، سفره ی دعای ندبه  این بار توسط خانواده شهید احمدی روشن پهن شده بود .قبل از این که  کسی از حسینیه خارج شود از آنجا بیرون آمدم ودر ادامه سکوت آن از میان قبور شهداگذشتم .آرام ومتین  مانند عکس هایشان  آرمیده بودند  به سنگ قبری رسیدم که روی ان نوشته شده بود" پرکاهی تقدیم به آستان کبریایی  " به عکس آن  نگاه  کردم ، دانشمند هسته ای شهید احمدی روشن گزاره ای بود برای آن تصویر . نشستم فاتحه ای خواندم و فکر کردم  به  این که یک نفر چگونه باید زندگی کند تا این گونه از دنیا برود و...  غرق در افکارم  بودم  که مادرشان آمدند ونشستند  ، چه قدر سوال داشتم برای پرسیدن ، اما فقط بغض کردم  وحتی نتوانستم سلام کنم  ، پس از چند لحظه  احساس کردم خلوت مادر وپسر را به هم زده ام ، از جایم بلند شدم ودور تر ایستادم ، واین بار شاهد منظره ی دیگری از

غظمت خداوند یعنی تابلوی صبر ومادر بودم

 

  




|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
مری تضو در تاریخ : 1393/8/12/1 - - گفته است :
سلام
واقعا حرفی برای گفتن ندارم.
خیلی نوشته خوبی بود.
ولی نمی دونم این احسنت هایی که حین خوندن نوشته ی شما زمزمه می کردم , برای توصیف خوب و ملموس فضا بود یا حسی که داشتین.

به هر حال باید به قدری آرام گام برداشت که سکوت بلوری آنان را نشکنیم آنان که آرام ومتین مانند عکس هایشان آرمیده اند ما را تماشا می کنند.
خیلی خوب بود.
پاسخ: سلام ممنون که وقت می گذارید و می خونید به نظرم دلیل این که پسندیدید اینه: جانا سخن از زبان ما می گویی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی