[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : یک شنبه 13 مهر 1393
نویسنده : محمد شعبانی

بنام خداوند آفریدگار نعمت ها:

امروز روزجمعه۱۱/۷/۱۳۹۳است که خیلی ها انتظار رسیدن این روز را می کشند........ بنابر عادت، مثل روزهای قبل زودتر از خواب بیدار شدم آخه میدونین من آدم شگمویی هستم و صبحانه را هر روز باید تا دلم میخواد بخورم البته امروز سلف دانشگاه چون جمعه است بایستی تعطیل بشد وقابل ذکراست اکثر مردم فکر می کنند که وقتی روز جمعه می رسد چون روز تعطیل است بایستی به جز خوابیدن.......... خوردن ،ورزش کردن، نماز خواندن وخیلی چیزهای دیگه تعطیل بشه.  داشتم می گفتم از رختخواب بلند شدم نماز خواندم و چند تا تخم مرغ آب­پز درست کردم و...........(ناگفته نماندکه دانشجوی قرن جاری رابا تخم مرغ آب­پز وسیب زمینی و.........بهترمی شناسند). دریک لحظه به این فکر می کردم که برای به دست آوردن هرچیز زحمت بکشی حتی اگر ناچیز هم باشد لذت به دست آوردنش بیشتراست مخصوصا اگه خوراکی باشد.......من چون خوابگاه می مونم و معمولا خوابگاه های دانشگاه چهار نفری هستند هرترم با چند نفری هم اتاقی میشم که معمولا دارای شخصیت های متفاوت وازقومیت های متفاوتند.وتجربه های متفاوتی ازاینها یاد گرفتم و خوبی زندگی خوابگاهی هم به همین است.

 بعد از مدتی حاجی بیدار شد (منظور ازحاجی شخصی است که تازه باهاش هم اتاقی شدیم و و و علت اینکه به ایشان حاجی می گیم به خاطر این است یه ذره سن اش ازما بیشتره و برای احترام گذاشتن بهش احساس می کنیم این بهترین کلمه باشد........به هرحال با حاجی یه کمی اختلاط کردیم و قرار بر این شد که نماز جمعه را بریم مصلای کرج بخونیم ونیم ساعت قبل از اذان بایستی می رفتیم تا به اتوبوس دانشگاه که بچه ها را برای نماز جمعه می برد می­رسیدیم بالاخره سروقت حاضر شدیم و راه افتادیم و همش دلشوره داشتیم که نکنه رفته باشند سراسیمه سوی ایستگاه اتوبوس داشتیم می رفتیم که یک لحظه متوجه چیز عجیبی سر راهمان شدیم که شاید باورتون نشد. دیدیم شیر آب تا آخر باز است وآب همین طور روی زمین سرازیر می شه بدون اینکه مورد استفاده باشد درآن لحظه عصبانی شدیم ولی عصبانیت مابه حدی نبود که باعث بدوبیرا گفتن بشه خلاصه احساس مسئولیت کرده شیر آب را بستیم وبه راهمان ادامه دادیم به اتوبوس که رسیدیم دیدیم علی و با خیلی از بچه های دیگه اومدند کم کم اتوبوس داشت راه می افتادکه............................

واین موضوع چند روزی است ذهن من را به خود درگیر کرده است که علت کجاست که مردم قدر این نعمات الهی را ندانسته و بیهوده برای هر کاری بیش از حد معین شده مصرف می کنند.....

آیا چطور میشه از اسراف بیش از حد نعمات الهی، علی الخصوص آب که مایه حیات است جلوگیری کرد؟.......

آیا مردم فرهنگ استفاده از آن را به خوبی نمی دانند یا ........؟

آیا آموزش ما مشکل دارد و مردم به آموزش های بیشتری در این باره نیاز دارند؟

چرا با وجود جهان بینی اسلامی، مردم این قدر در کاربرد آموزه های اسلامی درزندگی واقعی مشکل دارند؟

آیا تا به حال به این فکر کردیم که ماها مسئولیم درقبال خودمان درقبال دیگران و.........آیا چطوری میشه این احساس مسئولیت را در اذهان مردم نهادینه کرد و چگونه؟

وچقدر خوب است که ماها قدر نعمات الهی را زمانی که در اختیار داریم بدانیم و در استفاده بهینه از آنها بکوشیم ولی متاسفانه فقط وقتی به وجود چیزی پی می بریم که از دست داده باشیم و لحظه برگشت نباشدو این..........

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: هفته اول , ,
تاریخ : یک شنبه 13 مهر 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام خداوند  مهر واندیشه

فاطمه بهمن آبادی                                                                              روزنگار شماره 1

وقتی  تحقیقات آموزشی  را به عنوان رشته تحصیلی در مقطع کارشناسی ارشد انتخاب می کنی ، یعنی  سرت درد می گیرد برای اینکه  مسئله پیدا کنی ، مسئله تحلیل کنی ، مسئله حل کنی و مسئله و مسئله و....

هنوز دوره کارشناسی ارشد به طور جدی شروع نشده که یک قسمت از ذهنت  برای پیدا کردن موضوعی قابل توجه  اشغال می شود وهمیشه  نظر اساتید برایت ملاک معتبری است

امروز وقتی استاد درس برنامه ریزی درسی در کلاس حاضر شد بعد از اینکه مطالب بسیار ارزشمندی  درباره این درس واین رشته ارائه کرد از مزایای کار کردن روی محتوای کتاب های درسی دانش آموزان وهدف هایی که می شود روی آن مطالعه کرد تا یک برنامه مدون برای آموزش آنها ترتیب داد صحبت  کرد .تمام  مدتی  که به بحث  حول این محور می گذشت در ذهنم دنبال یک رابطه خطی بین مسائل موجود در آموزش وپرورش وراه حل های آن با توجه به بحث کلاسی بودم ،کسی چه می داند شاید مسیر روشنی منتظر پژوهش های ما باشد . آن گاه ما ناجی  کشتی ای خواهیم بود که به طوفان غرب  سرگردان شده .

استاد درس روش تحقیق (1) در کلاس حاضرشد و رویای شیرین مرا نیمه تمام  مختومه کرد

از مزایای جوان بودن اساتید  این است که در هیجان پرواز وپیشرفت با دانشجویانشان شریکند ووقتی در دایره مسائل مورد علاقه خود صحبت می کنند ، می انگاری ،جز این مسائل ، وجود ندارد .

"حیطه سنجش برای کار کردن بی نظیر است ." 

این نتیجه ذهنی من بود بعد از اینکه  استاد درس  مربوطه  حود یک ساعت درمورد آن به سخنرانی پرداختند .

جلسه بعدی با حضور دوستان همکلاسی   درسلف غذاخوری  برگزار شد و تحلیل ساعتهای گذشته  موضوع  تکراری بحث ما بود .  هر کس در مورد انتخاب موضوع نظری داشت واز آن دفاع می کرد .مثلا :خانم بودن استاد راهنما برای  دانشجویا ن خانم ، تجربه کاری آقای دکتر ...،  سبک همکاری استاد وشیوه ی انتخابی او برای ارتباط با دانشجویان ، ساده بودن مسئله  ، جمع آوری  آسان داده ها ، در دسترس بودن نمونه  و  منابع مورد نیاز ، وبعضی هم که جدید بودن وکاربردی بودن  پژوهش برایشان اولویت داشت  به  هر طریق  این  زمزمه های شروع یک کار پژوهشی جدی در دوران کارشناسی ارشد ورشته تحقیقات آموزشی  بود


|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ : یک شنبه 13 مهر 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

در درس ارزشیابی جناب دکتر صالحی موضوعی مطرح شد که ذهن مرا درگیر کرد و مرا بر آن داشت تا در این باره صفحه ای بنگارم. زمانی که دانشجویان کلاس درخواست موضوعاتی برای پایان نامه کرده بودند، استاد علاوه بر پیشنهاد موضوعاتی به ارزشیابی کیفی در سطح دبستان های ایران اشاره کردند و بیان نمودند که ارزشیابی کمی(نمره ای) در مقطع ابتدایی مشکلاتی داشت که متخصصان برای رفع آن ارزشیابی کیفی را برگزیدند. استاد می گفت ارزشیابی به صورت کیفی در حقیقت استرس را به طور کامل از دانش آموزان ابتدایی زدود؛ در حالی که تمام عالمان و دانشمندان تربیتی معتقدند که برای دانش آموزان در هر مقطعی مقداری استرس جهت انجام تکالیف و یادگیری مطالب مورد نیاز می باشد. در حالی که آموزش و پرورش با این کار همه استرس را از بین برد و بچه ها نسبت به خواندن درس ها و انجام تکالیف و در نهایت یادگیری با هم رقابتی نمی کنند و همین عدم رقابت انگیزه دانش آموزان را برای یاگیری کم کرده و یا از بین برده است.

پس از حرف های استاد برای من این سؤال پیش آمد که آیا واقعا ارزیابی کیفی در مقطع ابتدایی چنین بلایی بر سر دانش آموزان آورده است؟

بنده دو فرزند مشغول به تحصیل در مقطع ابتدایی دارم که یکی در کلاس دوم و دیگری در کلاس چهارم درس می خواند. ولی تا بحال چنین احساسی که فرزندانم رقابتی در بین همکلاسی های خود نبینند مشاهده نکرده ام و همچنین انگیزه کافی برای خواندن درس ها و انجام تکالیف به ظاهر دارند. فقط زمانی که حسین(پسرم) در کلاس سوم بود یکی دو بار پیش آمد که به من گفت در کلاس خواندن و یا نخواندن دروس و انجام دادن یا ندادن تکالیف تفاوتی ندارد.در آن زمان احساس کردم انگار نبودن نمره انگیزه انجام تکالیف را در حسین از بین برده است و شاید هم دلایل دیگری داشته است.

به طور اتفاقی با یکی از معلمان مقطع ابتدایی در تاریخ 12/7/93 برخوردم، فرصت را مغتنم شمردم که در این باره با وی صحبت کنم. او می گفت افرادی که مدرک ارزشیابی کمی دارند اکثرا مخالف ارزشیابی کیفی هستند و آن روش را فاقد کیفیت می دانند. همچنین بیان نمودند که من با اکثر افرادی که در شورای ارزشیابی دوره ابتدایی فعالیت می کنند به طور انفرادی در مورد ارزشیابی کیفی در دوره ابتدایی گفتگو کردم که بعضی شان این شیوه ارزشیابی(کیفی) را قبول نداشتند، در حالی که همین کسی که این نوع ارزشیابی را قبول نداشت برای دانشجویان ارزشیابی کیفی را تدریس می کرد. البته علاوه بر محاسن آن درباره معایب آن نیز صحبت می کرد.

به نظر می رسد هر دو نوع ارزشیابی(کمی و کیفی) محاسن و معایبی دارد که باید محاسنش را افزایش داد از معایب آن کاست. مثلا اگر در کنار ارزشیابی کیفی در هر نیمسال از طرف آموزش و پرورش در کل کشور به صورت کمی یک آزمون هماهنگ از دروس تدریس شده بعد از آزمون مدارس گرفته شود به طوری که همه دانش آموزان آن پایه در آن شرکت کنند تا به صورت عددی مطالب و دروس آموخته شده به عبارت دیگر مقدار یادگیری دانش آموزان مورد ارزشیابی قرار گیرد و رتبه افراد نسبت به هم در کل کشور مشخص شود و همچنین یک ملاکی برای ورود به پایه بالاتر باشد، مکمل ارزشیابی کیفی باشد و از کاستی های آن بکاهد.


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: روزنگاری ها , هفته اول , ,
تاریخ : یک شنبه 13 مهر 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

این مطلب فقط برای استاد می باشد

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 13 مهر 1393
نویسنده : محمد میری

مگه میشه تویک هفته بیست خط بلاسرادم نیادکه این هفته نگارروتکمیل کنم .عصرجمعه ازخونه به اتفاق دامادمون به مقصدقم راه افتادم.هرچه ازاندیمشک دورترمیشدیم هواسردوسردترمیشد.نزدیکای اراک دیگه شیشه ی ماشینوبالاکشیدم ورفتم زیربتو.نزدیکای ساعت 2نصف شب رسیدیم میدان میوه وتره بارقم.شب همونجا خوابیدم وفردانزدیکای ظهرحرکت کردم به سمت کرج باخودم فکرکردم کاش مسابقات اسیایی توتهران بودوباپارچه نوشته:اندیمشک مهدکشتی فرنگی به سالن میرفتم.داشتم فکر میکردم که الان چندخان ازهفت خان رسیدن به دانشگاه خوارزمی روپاس کردم که به یاد هم اتاقیم افتادم که به گلشهرمیگفت خلشهروخندم گرفت.واسش روغن حیوانی اورده بودم واوهم حالابادام کوهی اورده وکف اتاق بااون صخره های توی دهانش پشت سرهم خردشان میکندوبه بچه هامیگه بخوریدبخوریدسوغات کوهای روستامونه وبچه های بیچاره به فک وچونشون فشارمیارن ونمیتونن بادام هاروخردکنن.به شهریارکه رسیدم به نیماپیام دادم که نهارموبگیر اگه بادام خوردنت تموم شده ولی خودم نزدیکای ساعت 1رسیدم وبعدازخوش وبش بادوستام به سلف رفتم ودلی ازعزادراوردم.دوشنبه افتاب نزده سرکلاس استادنیکنام بودم.تاادم به نشستن سرکلاس عادت کنه کمی طول میکشه چون سه ماه تابستون ادم خودش استاده وخودش تمامی بحث هارومیبره ومی دوزه وتن ادمامیکنه ولی حالانوبت اساتیدبودکه برامون ببرن وبدوزن وتنمون کنن.اولین تن پوَش,هفته نگاروروزنگاروساخت وبلاگ بود.سه شنبه روزناراحت کننده ای بوداخه امروزدلاورمردان کشتی اندیمشک آقاسعیدوآقاحبیب الله قراربودکشتی بگیرن.ساعت 11کلاس تموم شدسریع رفتم سلف نهارموگرفتمورفتم خوابگاه تارسیدم رفتم توسایت ورزش 3,خیلی دلهره داشتم صفحه که بالااومدسزخط خبرابازم ازناداوری میگفت واینبارم ازبخت بدبازم حق سعیدوخوردن.بازی رودانلود کردم سعید5تافیتوزده بودحریفوضربه فنی کرده بودامابقول دوستم ادمی که خوابه رومیشه بیدارکردولی کسی که خودشوبه خواب زده رونمیشه بیدارکردهرچه سعیدبه داورازبکی گفت که چندماهه ازوقت خانوادم زدم توی گوش داورنرفت که نرفت وبازی روتقدیم کره ای کرد.

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ : شنبه 12 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

روز نگار اول

امروز پنج شنبه است تصمیم گرفتم قبل از شروع کارهام بروم بانک حواله ام را نقد کنم به بانک رسیدم نوبت گرفتم ولی اصلا حوصله  نداشتنم 20 نفر تو نوبت بشینم و صندلی هام همه پر بود بین یک پسر جوان و یک مرد میانسال یک کوچولو جا بود منم با پروئی رفتم وسط شون  نشستم اونا خودشونو جمع و جور کردن، مطمئن بودم این کار را می کنن. مرد میانسال  از این آدم هایی بود که غر می زد و از زمین و زمان گله داشت و اشاره به مرد میانسال دیگه ای داشت که به بهانه  سوال پرسیدن پشت باجه  نشسته بود کارشو انجام می داد از غرغر هاش فهمیدم دختره مسئول صندق کار راه اندازه ،همچین بدم نشد به حرفهاش گوش دادم بی درنگ بلندشدم ،رفتم جلو گفتم خانم نگاه میندازین  اگر این حواله ها نقد میشه بشینم و گرنه این همه تو نوبت نباشم ،دختره گفت بایست بر می گردم تا اون برگرده این  یکی مرد میانسال  شروع کرد به حرف زدن ،که این دختر خوبیه کار راه میندازه و تازه دختر شهیدم هست طفلک، حس خواستگار بهم دست داده بود از خنده داشتم منفجر می شدم ولی بی احترامی بود بخندم به زحمت خودمو نگه داشتم که نخندم . متصدی باجه اومد وحواله را گرفت  چک کرد گفت هنوز پول واریز نکردن منم برگه نوبتمو انداختم داخل سطل آشغال و از بانک خارج شدم تا خونه راهی نبود تصمیم گرفتم پیاده به خونه برم خیابان و پیاده رو  شلوغ بود و رشته افکارمو بهم می ریخت تصمیم گرفتم از تو کوچه برم اولین کوچه پیچیدم از جلو یک حسینیه به نام ابوالفضل رد می شدم که یک شیر آب بامزه دیدم وسوسه شدم، بازش کردم دستمو بردم زیرش خیلی خنک بود با وجودی که میلی به آب نداشتم ولی دلم خواست یه جرعه بخورم و سلامی به امام حسین (ع) دادم و راهم را ادامه دادم این مسیربهتر بود چون  رفت و آمد کمتر بود و می تونستم فکر کنم ، به ساختمان ها نگاه می کردم دوست داشتم ببینم آدم های داخل این ساختمان ها کی هستند ؟آیا خوشبخت هستند؟ آیا مشکل دارند؟ حکم کسی را پیدا کرده بودن که همه چیز را داخل یک دایره قرار داده و از بیرون به دایره نگاه می کنند ،خیلی دوست داشتم بدونم شلوار لی که شلخته پهن شده روی بند خونه واسه چیه ؟طرف عجله داشته یا حوصله نداشته؟؟ مرد یا زن بوده؟؟؟ولی با خودم می گفتم مطمئنا مرد بوده، همین جور که داشتم در مورد شلوار لی فرضیه صادر می کردم  نظرم به یک ساختمان نیمه کاره جلب شد ،نمای خونه سنگ کرم بود و محل اتصال دوسنگ ، تیکه های کوچک سنگ به شکل بست قرار داشت و یک جور نو آوری در نما شده بود با خودم فکر کردم احتمالا برای استفاده از خورده سنگها به ذهنشون این کار رسیده ،اخه این چه نمائیه که اینا درست کردن ؟!تا بالا پر خورده سنگ !!!مثل چوب لباسی شده نمای ساختمان،دوست داری بهش لباس آویزان کنی ،یک کارگر نوجوان داشت سنگ ها را داخل بالابر می گذاشت خواستم برم جلو ازش سوال کنم ولی باز جلو خودمو گرفتم جمله همیشگی خودمو با خودم تکرار کردم به تو ربطی نداره به راهت ادامه بده که چشمم به درخت توت افتاد این مسیر همیشگی فصل بهارم بود که پیاده روی می کردم درختی که پر از توت بود الان یک کم نارنجی شده ،یهو  دلم گرفت، یاد بچگی ام افتادم   یک خیابان که دو طرفش درخت های بلند با برگ های پهن بود و اخرش به مدرسه می رسید و فصل پاییز پر از برگ بود من همیشه برای رفتن به مدرسه به دلیل خلوتی از این راه منع می شدم  ولی بیشتر وقتا که تنها بودم از این  راه میرفتم حسی وصف ناپذیر داشت  نمی دونم قد من کوتاه بود یا درختهای اون موقع  خیلی برگ داشتند؟! تمام پام زیر برگ ها پنهان می شد و اونقدر غرق این برگ ها می شدم که دیربه مدرسه  می رسیدم  گاهی مجبور می شدم برگردم خونه و دوباره با مامانم بیام مدرسه ،چقدر پاییز را دوست داشتم ،چقد رنگ قرمز و زرد و نارنجی درختان را دوست داشتم چقدر راه رفتن و شنیدن صدای خش خش برگ ها را دوست داشتم، بزرگ که می شوی دیگر خیلی چیزا ها را دوست نداری ، افکار دلگیری بود دیگر نمی خواستم بهش فکر کنم یک سوژه جدیدم پیدا کرده بودم برای اینکه از این فکرا خارج بشم، پیاده رو پشت دبستان دخترانه غلامی خاکی بود و مناسب برای تردد دانش آموزان نبود ایستادم خواستم برم داخل مدرسه و بگم شهرداری در طرح های آغاز مدرسه در مهر ماه این خدمات را انجام میده و این پیاده رو را درست می کند فقط کافیه مکاتبه داشته باشید به شهرداری منطقه  تا کار انجام بشه ،ولی باز از ترمز افکارم استفاده کردم به من ربطی نداره من قرار نیست دنیا را اصلاح کنم ،الان که دارم اینو می نویسم بدجور اذیتم ،کاش می رفتم و می گفتم از این قضیه نمی تونم بگذرم ، قبل از اینکه بقیه مطلب بنویسم باید بهشون زنگ بزنم وگرنه این فکر دیونه ام می کنه ،همین الان زنگ زدم 118 شمارشونو گرفتم بهشون گفتم .آخیش، راحت شدم داشتم خفه می شدم واقعا ،حداقل اطلاع دادم دیگه پیگیریش با  خودشون …………

برگردم به قدم زدن و فکر کردنم...... راستش دیگه خسته شده بودم از فکر کردن گوشی را از تو کیفم  برداشتم به آقای حمزه پور زنگ زدم و برای وبلاگ ازشون سوال کردم گفت اگر آدرس قبلی  را به استاد ندادی عوض اش کنم داشت شیطنتم می اومد ولی چون تصمیم گرفتم دیگه این کار را نکنم گفتم خدایا من را به راه راست هدایت کن و جوابشو بدو ن اینکه اذیتش کنم دادم  ولی خیلی کار سختی بود،تا حرفام با آقای حمزه پور تموم شد  و به نتایجی رسیدیم من هم درب منزل بودم  و کلید انداختم و خداحافظی کردم و رفتم داخل.........


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ : پنج شنبه 10 مهر 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

بسمه تعالی

 

روز نوشته؛ قسمت اول

 

میشینه برای یک دست یک پا،چه میکنه این پلنگ جویبار خسته نباشی پهلوون ،خدا قوتت بده دلاور..........

صدای طنین انداز وخاطره انگیز افشین عامل سال هاست توی گوشمه .امروزهم که مسابقات کشتی بازی های آسیایی منم عاشق کشتی وعاشق رضا یزدانی(پلنگ نا آرام جویبار)...

ماشین و دم در مدرسه پارک کردم،رادیو رو خاموش کردم .بچه ها با شور و هیاهو دورم جمع شدندچه استقبال گرم و محبت آمیزی همیشه سعی میکنم با این بچه ها مثل خودشون بچگی کنم.راستش دور از چشم مقامات رسمی کمی تو سر وکله هم زدیم وبعدا با بچه ها وارد مدرسه شدم.

بوی تازگی همه جا رو گرفته بود فصل جدید،سال تحصیلی جدید،همه جا پر بود ازانرژی. این انرژی برای من دو چندان شد وقتی که شنیدم علاوه بر بچه های سال قبل،بچه های جدیدالورود نیز از مدیر و معاون سراغ منو گرفته بودند.خوشحال تر شدم از این که بین بچه های جدید و قدیم این همه طرفدار دارم.وارد دفتر مدرسه شدم و بعداز سلام و خوش وبشی گرم با همکاران راهی کلاس شدم.از آغازمهر و سال تحصیلی منم دنگم گرفته بود آوازیوزیر لب زمزمه می کردم :گل پونه های وحشی دشت امیدم وقت سحرشد...

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد... به کلاس رسیدم 27پسردریک فضای محدود مشغول تخلیه انرژی بودند.یکی از بچه هامثل خودم در حال اجرای آواز بود نمیدونم خاطرات شمال خودشو مرور میکردیا... دونفری هم وسط کلاس درحال مچ انداختن بودند،عده ای هم تماشاچی دورشون جمع شده بودن منم به گروه تماشاچی ها ملحق شدم، مچ بچه ها که به هرطرف خم می شد همصدا با بقیه هورا می کشیدم.یادم نیست کی برنده شد پشت میز نشستم شروع به سلام واخول پرسی کردم و همین طور که بچه ها را یکی یکی نگاه میکردم یکی ار بچه ها نگاهش به نگاهم گره خورد، سوال داشت نمیدونم میترسید یا خجالت میکشید. نگاهش اینو میگفت میخواستم حرفشو بزنه پس به شوخی بهش گفتم : خوش استیلی، دوست داری یه روز مثل پلنگ جویبار بهت بگم پلنگ ملایر؟ همینو که گفتم خندید فوری گفت آره آره چند ثانیه بعد پرسید آقا اگه درس نخونیم کتک میزنید؟ شکه شدم واقعا حالم بد شد. یعنی کتک خورده بود. کتک!؟ گفتم : خیالت  راحت شاید تو منو کتک بزنی، دعوا کنی. اما من اصلا بلد نیستم کتابشو گرفتم شروع کردم به تدریس به همون شیوه ی معمول و چاشنی همیشگی شوخی. اما به خاطر این پسر امروز بیشتر از روزهای قبل...

نوشته شده توسط علی ترکاشوند

 


|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ : پنج شنبه 10 مهر 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

این مطلب فقط برای استاد است.

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : پنج شنبه 10 مهر 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

بدون کوچکترین وقت طلف کردن گفتم " آقای راننده همین جا پیاده می شم ... همین جا... نگهدار لطفا دیگه جلو تر نرو... . آقای راننده هم لطف کرد و بین منو محبوبم بیش از این فاصله ننداخت و توقف کرد.


|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ : دو شنبه 27 بهمن 1389
نویسنده : مرتضی حمزه پور

 

دوستان با عرض و طول سلام.

خاطرتون هست که استاد اعظم ؛ گرامی پور بزرگ ما را توصیه نمودند 65هزار تومن بدیم و کیف آزمون هوش وکسلر بگیریم .

سوال اینه که الان کیف دست کیه؟؟؟    

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : چهار شنبه 19 آذر 1388
نویسنده : محمد شعبانی

با سلام و عرض ادب به خدمت دوستان عزیز؛

امید که حالتان خوب باشد؛

مقاله گراندد تئوری به حضورتان تقدیم می شود؛

موفق باشید.

http://s5.picofile.com/file/8156472234/%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87_%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%AF_%D8%AA%D8%A6%D9%88%D8%B1%DB%8C.pdf.html


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : شنبه 8 آذر 1388
نویسنده : محمود محمدی

به نام خداوند جان آفرین سفرنامه (سفری یک روزه به دانشگاه تهران ـ قسمت اول ) امروز شنبه اول آذر ماه 93 ، ساعت 9 صبحِ ومن سوار تاکسی میدان آزادی هستم و میخوام برای یافتن موضوعی جالب برای پایان نامه برم دانشگاه تهران ، دانشگاهی که آرزو میکردم تو اونجا درس بخونم ولی رفتن ودیدن از داخل به دانشگاه تهران هم برام لذت خاصی داره من بعد از مشورت و راهنمایی با یکی از اساتید ویکی از دوستانم که فارغ التحصیل رشته تحقیقات تو دانشگاه تهران هست تصمیم گرفتم برای پیدا کردن یه موضوع خوب که ITR و DIF و مالتی لوگ و مالتی چویس مادل نداشته باشه! ! (یعنی آخرش میشه ! هنوز خودم نمیدونم) مگه ما دانشجوی سنجش واندازه گیری هستیم ، این موضوعات چقدر به رشته تحقیقات آموزشی میخوره که همه رو به اون سمت هدایت کنیم ؟ برای همین تصمیم گرفتم برم سراغ پایان نامه های ارشد رشته تحقیقات دانشگاه تهران ، آخه این ITR و DIF کار خیلی زیادی میبره و از اون بدتر آخرش که چی مثلا بفهمیم که دو تا سوال کنکور هم سوگیری داشته ، فلان سال ،فلان درسدو تا سوال سوگیری داشته ، کسی اهمیت میده ! به قول اساتید موقع دفاع می پرسن حالا با این شاهکارت چه گلی به سر علم و پژوهش میخواستی زدی ؟اما به لحاظ تجربه شخصی کار خیلی خوبیه برای ولی به لحاظ محتوا به نظرم چیز زیادی تو چنته نداره، دیشب طبق معمول این چند ماهه چون دخترم زودتر از دو وسه شب نمیخوابه و من بعد از اینکه اون خوابید میتونم برم سراغ درسهام ! چهار صبح خوابیدم و صبح خواب موندم و حالا با دو ساعتی تاخیر راهی هستم . حس خوبی دارم چون میخوام یکی از آرزوهای قدیمم رو از نزدیک ببینم ، دانشگاه تهران با اون سر درب ورودی معروفش که روی پولهای پنجاه تومانی بود برام یه چیزه دیگه است. ولی حیف این دانشکده های مجزا آرزوی منو خراب کردند جون دوست داشتم از درب اصلی و معروف خیابان اقلاب می رفتم داخل ولی حالا باید می رفتم سمت پل گیشا چون هر کدوم یک گوشه ای قرار دارند از هم جدا افتادن ، مثل این دانشگاه علامه با اون اسم ورسمش هر دانشکدهش یه قسمت ساخته شده . دو تا دانشکده حقوق و روانشناسی توی تهرانسر، آدم که میره داخلش اصلا حس دانشگاه بهش دست نمیده محوطه کوچیک و با چند تا ساختمان و فضای سبز خیلی خیلی اندک ، آدم دلش میگیره . یکی و دو کلیومتری آزادی که رسیدیم ، ترافیک سنگین شد وحرکت به کندی صورت میگرفت و من هم امشب کلاس زبان داشتم گوشی رو در آوردم و متن درس قبلی رو شروع به مطالعه کردم، ده دقیقه بعد میدون آزادی بودم، هوای تهران ابری و به شدت آلوده بود و سوزش وبوی دود رو توی سینه حس میکردم ولی امیدوار بودم که بارون بیاد هوا تمیز بشه ، واقعا این تهران با اون همه دک وپزش و امکانات یه طرف این ترافیک سنگین و ساعتها وقتت توی ماشین نشستن و هوای به شدت آلودتنفس کردن نیز یه طرف . واقعا کدوم ارزشش بیشتره ! یه کم دنبال ایستگاه بی آرتی گشتم گفتن توی این مسیر( پل گیشا) که بعدا فهمیدم اسم امروزیش پل نصره ، این نزدیکها ایستگاه نیست ، ناچار سوار تاکسی شدم که راحت وسریع برسم ولی ترافیک سنگین بود و کاری هم از دست راننده تاکسی بر نمی اومد. یه لحظه فکرم رفت سمت محاسن بی آرتی و مترو ، درست یه تاکسی وسیله حمل ونقل عمومی ولی همش چهار نفره رو میتونه در آن واحد جابجا کنه ولی یه اتوبوس بی آرتی بالای هفتاد و هشتاد نفر رو سوار میکنه و مترو که قربونش برم بالای دو هزار نفر رو اونم با سرعت و شیک و ارزان تر هم هست. خلاصه توی این فکرها غوطه ور بودم که راننده گفت اگه دانشکده روان شناسی میخوای بری این طرف پل پیاده شو، من هم پیاده شدم و با کمی پرس وجو درب ورودی دانشکده رو پیدا کردم ، از دیوارهای بیرون خیلی بزرگ به نظر میرسید ، رفتم داخل از کیوسک نگهبانی آدرس کتابخانه رو بپرسم که فهمید دانشجوی اونجا نیستم و پرسید برای چی میخوای گفتم دانشجوی خوارزمی هستم و بعد از دیدن کارت دانشجوییم و به امانت گذاشتن یک کارت شناسایی منو به سمت ساختمانی هدایت کرد که واحدهای اداری داخلش بود ودر انتهای اون کتابخانه دانشکده روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران قرارداشت. حالا من داخل یکی از دانشکد ه های دانشگاه تهران هستم ولی حس قشنگی رو که قبلا تصورش رو داشتم هنوز خیلی پیدا نکردم. ادامه سفر نامه یک روز در دانشگاه تهران ان شاء اله در روز نگار بعدی .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : پنج شنبه 22 آبان 1388
نویسنده : محمود محمدی

السلام علیک یا ابا عبدالله پرسيدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟ آهي كشيدوگفت:كه ماه محرم است.گفتم: كه چيست محرم؟ باناله گفت:ماه عزاي اشرف اولادآدم است چند شعر عاشورایی تقدیم به دوستان عزیز و بزرگوار تحقیقات آموزشی همین که نام مرا میبرند میگریم چارپاره ای برای بانو ام البنین(س) دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر! دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز!" فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر مدام بر لب من "ان یکاد" و "چارقل" است که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم! بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای اگرچه من هم "جوشن کبیر" میخوانم ... شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد شنیده ام که به آب فرات لب نزدی فدای تشنگی ات ...شیر من حلالت باد بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من! بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من! بگو که در غم تو رود رود گریه کنم کدام دست تو را چید میوه دل من! بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟ که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟ بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد ... همین که نام مرا میبرند میگریم از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای چه نام مرثیه واری ست "مادر پسران" برای مادر تنهای بی پسر شده ای سیب سرخی سر نیزه ست... زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم باید امروز به غوغای قیامت برسم من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟ طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز اینچنین کال نمانم به شهادت برسم ای کاش... ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود! ای کاش این روایت پرغم سند نداشت بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود! حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش برجان باغ داغ زمستان دروغ بود... گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی " سعید بیابانکی " ..................................... ما داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم و عصر عاشورا ختمش میکنیم بعد دیگر نمی دانیم چه شد! همین طور هستیم تا اربعین آنجا شله ای می دهیم و بعد قضیه دیگر بایگانی ست. و بعد سال دیگر باز همین طور و سال دیگر و سال دیگر باز همین طور. داستان کربلا نه از تاسوعا و یا محرم شروع می شود و نه به عصر عاشورا یا اربعین تمام می شود . این است که از دوطرف قیچی اش کردیم و آن را از معنی انداختیم. " دکتر علی شریعتی / حسین وارث آدم / صفحه 221 این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است سرترین آقای دنیا را خدا " بی سر " گذاشت ای سر! هنوز رهبری از روی نیزه ها ... خورشید، گرم دلبری از روی نیزه ها لبخند می زند سری از روی نیزه ها دل برده است از تن بی جان خواهری صوت خوش برادری از روی نیزه ها آه ای برادرم چقدر قد کشیده ای با آسمان برابری از روی نیزه ها نه! آسمان مقابل تو کم می آورد از آسمان فراتری از روی نیزه ها گرچه شکسته می شوی و زخم می خوری از هرچه هست، خوش تری از روی نیزه ها گیسو رها مکن که دل شهر می رود از یوسفان همه، سری از روی نیزه ها تا بوسه ای دهی به نگاه یتیم خود، خم شو به سوی دختری از روی نیزه ها قرآن بخوان... بگو که مسیر نجات چیست ای سر! هنوز رهبری از روی نیزه ها


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روز پنجم , ,
برچسب‌ها: همین که نام مرا میبرند , سیب سرخی سرنیزه , ای کاش , ای سرهنوز رهبری ,
تاریخ : یک شنبه 18 آبان 1388
نویسنده : مرتضی حمزه پور

   آخر حسین ماتم تو میکشد مرا

                                           این غصه محرم تو میکشد مرا

   وقتی به نیزه تکیه دهی وای از دلم
                                       این گیسوان در هم تو می کشد مرا


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: مناسبتی , ,
تاریخ : پنج شنبه 10 مهر 1388
نویسنده : مرتضی حمزه پور

سلام

ابتدا به سایت WWW.LOXBLOG.COM مراجعه کنید 

سپس روی دکمه ورود اعضا کلیک کنید.

نام کاربری و رمزی را که برایتام پیامک کردم را وارد کنید..

حالا در بخش مدیریت هستید.

گزینه ارسال مطلب جدید را کلیک کنید.

مطلب خود را بنویسید.

(اگر می خواهید بغیر از استاد کس دیگری مطلب شما را نبیند به روشی که در پست بعدی میگویم عمل کنید.)

حالا در پایین سمت چپ گزینه ارسال و انتشار مطلب در وب سایت را کلیک کنید.

تمام شد.لبخند

مطلب خود ر ا در وبلاگ مشاهده می کنید.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: آموزش های مدیریت وبلاگ , ,

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی