[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : یک شنبه 4 آبان 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

موضوع نگار هفته                                                                                         فاطمه بهمن آبادی

شناسایی الگوی  کسب هویت شیعی دربین دانش اموزان  دبیرستانی وانطباق ان با اصول اعتقادی  نظام آموزشی ایران  دوترم پیش اولین درسی که ازمحضر استاد موسی پور فراگرفتیم خوب دیدن  برای یافتن مساله ها ودر نهایت حل آنها بود .گرچه پیروی  ازاین نظریه  تامدتی باعث افسرگی  من شده بود اما باید باور کرد محققی که  مهارت خوب دیدن نداشته باشد ، قطعا نمی تواند پژوهشگر موفقی  هم  باشد.

کنترل تلویزیون دستم بود  ، کانال یک ، کانال دو ،  و... نمی دانم تغییر دادن شبکه عادتم شده یا واقعا برنامه ای وجود ندارد که ارزش وقت گذاشتن  برای دیدن داشته باشد . کاش حالا که بودجه نداریم به جای ایجاد شبکه  جدید برای  تولید برنامه های  بهتر هزینه کنیم .شبکه پویا  بهترین بانک سرمایه فرهنگی  ما به حساب می آید اما هنوز هم بهترین  برنامه های آن کارتون های قدیمی است. (حنا دختری در مزرعه برای آموزش مهارت های زندگی ، خانواده دکتر ارنست برای خلاقیت و....) نمی دانم ساخت برنامه ها ی تلویزیونی از چه الگویی پیروی میکند که  ...

    باعجله ازخانه بیرون آمدم  وسمت اسانسور رفتم اما نه ...  آسانسور خراب بود ، بنابراین  چاره ای نبود جز این که ده طبقه  پله نوردی کنم.  متاسفانه همسایه جدید ما هنوز فرهنگ استفاده از آسانسور را به فرزندان  خود یاد نداده است ، شاید هم معنی حق الناس رانمی دانند واین وسیله جزو اسباب بازی آنها محسوب می شود .              سالهاست از اتوبوس استفاده  می کنم، ولی هیچ وقت معنی این همه بی نظمی رادر چیزی که به آن صف می گویند نفهمیدم ، بالاخره باکلی زحمت موفق شدم که سوار بشوم . ابتدا یک نگاه کلی به جامعه  اتوبوس سوار  وبعد به خیابان می نگرم ،دیدن بزرگ  شدن این غده سرطانی  نه تنها به اشعه ولیزر نیاز ندارد بلکه با نگاه غیر دقیق هم قابل رویت است " ترافیک  تهران" یعنی بهترین بهانه  برای بسیاری از بدقولی ها ، هر روز برای در مان آن اتوبان جدیدی ساخته  می شود اما غافل ازین که مشکل ریشه در فرهنگ دارد وبرای درمان آن باید  تمام اعضا  درگیر باشند . واقعا چرا یک نفر به خود اجازه می دهد در مواقع غیر ضروری ماشین خود رابیرون بیاورد وبدون توجه به سلیقه وارامش هم شهری های خود ، صدای موسیقی ان را زیادمی کندو.....؟  این در حالی است که عقبه فرهنگ ایرانی اسلامی وشیعی  خود راپرچم کرده ایم و به جای این که مرکز ثقل کار خود قرار دهیم فقط درمراسم های خاص آن رابالا وپایین می کنیم.

خیلی از ایستگاه اتوبوس دور نشده بودم  که بوی نامطبوعی به مشامم خورد جلوتر که رفتم  متوجه سطل زباله ای شدم که غیر از داخل ان همه جایش پر از اشغال بود ،  تفکیک زباله هم که جای بحث نمی گذارد . یاد خاطره ای از دوران دبیرستان افتادم ، درهمسایگی مدرسه ماواقع  درخیابان فردوسی  تهران کلیسایی بود که   حیاط آن  توسط یک تور سیمی  از حیا ط مدرسه ما جدا شده بود و بعضی بچه ها از آن جا به جای محلی  برای سیبل  پرتاب زباله های خود استفاده می کردند .تا این که اعتراض مسئول آن کلیسا اینگونه به همه ی ما  خطاب شد: شما که مسلمانید چرا ؟ با این که  هرگز با دوستانم در این گزاره شریک نشدم اما هنوز گوشه ای ازدلم گرفته ی این توهین  است . چرا که اسلام زمانی به بهداشت توجه کرد که نظافت  برای عموم بی معنا بود.  زمانی  حق الناس را مطرح کرد که عامه مردم از ابتدایی ترین حقوق انسانی بی بهره بودند واقعیت این است که  هرکجا از قوانین واصول شیعی خود به هر دلیل فاصله گرفتیم به بن بستی رسیدیم که راه در رویی برای آن وجود نداشت  . پس ما که ادعای شیعه بودن داریم الگوی فرهنگ وادب ومعرفت خود را کجای مسیر جا گذاشته ایم که حالا دراین  تند باد راه را گم کرده ایم . 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: روزچهارم , ,
تاریخ : شنبه 3 آبان 1393
نویسنده : محمد شعبانی

باسلام وعرض ادب وتسلیت به مناسبت فرارسیدن ماه محرم.

جیرجیرکها با زبان بی زبانی به انسان آرامش می دهند

ساعت تقریبا  19:45 دقیقه  بود ومعمولا هرروز این موقع برای خوردن شام به سلف می رویم وجالب اینجاست که دغدغه گرفتن غذا از ساعت 6شروع مشه وبالاخره پس از نیم ساعت مذاکرات ودیپلمات های دوستان راه پیشنهادی حاجی که قره کشی باشه مورد تائید قرارمی گیره. بینمان قره کشی صورت گرفت وهروقت هم که قره کشی بشه اکثر اوقات به نام من می افته و این دفعه هم چون حوصله سلف رفتن نداشتم خدا خدا می کردم که به نام نیافتد ولی متاسفانه وشاید هم خوشبختانه به نام من افتاد که یه هوایی تازه کنم وباخود درتاریکی شب تنها باشم تاصفایی به دل بدم وآرامش جان.قابل ذکر است که برای رفتن به سلف دومسیرمتفاوت بامقصد و اتنهای یکسان وجود دارد یکی از راهها دارای روشنایی کافی ،نسبتا هموار وجاده آسفالت والبته یه کمی دورتراز راه دیگراست و اکثر دانشجویان ازاین راه رفت آمد می کنند.و دیگری راه میانبری است خاکی وبدون روشنایی (منظور تاریکی مطلق) وسرشار ازچاله چوله و موجودات درنده وغیردرنده وعاری ازهیچ موجود انسانی وتنها مزیتی که دارد کمی نزدیکتر از راه آسفالته است ومن معمولا این راه رابرای رفتن انتخاب می کنم نمی دانم شاید به علت تاریک بودنش  چون که من تاریکی را خیلی بیشتر دوست دارم زیرا که احساس می کنم به من آرامش عجیبی میده مخصوصا زمانی که جیرجیرکها بااون صدای قشنگ شان باعت صفای درون میشند وواقعا باعث میشن که انسان به وجود آفریدگار وخالق هستی پی ببرد که چطور یه موجود غیر ناطق و فقط با صدای عجیبش باعث آرامش فردی بشد آرامشی که خیلی ها با بهترین امکانات و وباوالاترین موجودات حتی ذره ایی ازآن را حس نمیکنند شاید به علت درگیری های شغلی،دلمشغولی های روزانه باشه که فرصت فکرکردن درمورد بهترین و کمیاب ترین صفات(خصوصا آرامش) را از ما گرفته و یا شاید عامل های دیگه نظیر..........

خلاصه آهسته آهسته می رفتم تایه کمی بیشتر با جیرجیرکها باشم آخه میدونین به نظر میاد آنها تنها موجوداتی هستند که حرف هایشان رادرست برعکس موجودات علی الخصوص اکثرانسانها بدون رودرواسی و ریا بیان می کنندوشاید هم از ماها گله دارند که چرا فقط وقتی تنهاییم صدای آنها را می شنویم البته جدای از جیرجیرکها تاریکی شب هم درایجاد آرامش بی تاثیر نیست.به هر حال آرامش نعمتی است که به هر کسی اعطاء نمی شود......................

فلذاموقع خداحافظی با جیرجیرکها فرارسیدو................

 

جیرجیرک؛امشب با من حرف بزن

سکوت نکن...

سکوت تو..........مرا به گورستان مرگ واژه ها می برد.

سکوت تو..............ترس

سکوت تو.............درد

سکوت تو..............


|
امتیاز مطلب : 225
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
موضوعات مرتبط: روزچهارم , ,
برچسب‌ها: آرامش , جیرجیرک ,
تاریخ : شنبه 3 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

به نام آرامش دهنده قلب ها و به نام بخشنده و مهربان مطلق

روز نگار این هفته ام را به نام او شروع می کنم  او که هست و می دانم که هست

او که نگه دار من است و امور زندگی ام را به دست خودش می سپارم و سپاسگزار اویم به خاطر خرد و فهم و شعوری که به من عطا کرد که بفهمم آدما با هم متفاوت اند و زیبایی در این تفاوت هاست و شکرگزار باشم که اینم ، اینی که دوستار اوست

انتخاب موضوع من  در سر کلاس این بوده  : که چرا برخی دانش آموزان نا آرام ترند و کارهای نا متعادل تری نسبت به بقیه دانش آموزان  از خودشان نشان می دهند ؟؟؟؟؟

قبل از بحث در این مورد باید ذکر کنم به نظر من انگیزه آدم ها برای انجام کارها یا دانستن ،یا وظیفه و یا نیاز است

خود من در بیشتر مواقع انگیزه ام برای انتخاب موضوع بر طرف کردن حس کنجکاوی ام است و پیدا کردن چراهایی که در سرم می چرخد در برخی موارد بسیار ناچیز بر حسب وظیفه ای که به عهده دارم انگیزه ای در زمینه ای برایم به وجود می آید ولی بسیار دوست داشتم بر حسب نیاز به کشفی برسم که برایم تا کنون این اتفاق نیوفتاده ..........

به هر حال اولین بار که چنین دانش آموزی داشتم بسیار متعجب شدم ولی الان با دیدن چنین دانش آموزانی حرکاتشان را دنبال می کنم برایم جالب است که ببینم می خواهند به کجا برسند!چه می کنند!چه چیزهایی برایشان اهمیت دارد و .......

از دانش آموز نا آرامی می گوییم که نظر خیلی ها را در مدرسه به خود جلب می کند هر جنبنده ای که بالای درخت یا دروازه باشد بی شک آرش است هر دعوای خونین که اتفاق افتاده باشد بی شک یک سر آن آرش است وپر خاک ترین دانش آموز مدرسه آرش است

راستش کارهاش برام جالبه تو حاشیه حیاط مدرسه راه میره و چیزایی را بر می داره که از نظر دیگران اصلا جالب نیست و چیزایی را تو مدرسه پیدا می کنه که بقیه بهش توجه ای ندارند ولی راه که میره از جلو عقب به همه لگد میزنه تا حالا مامانش خیلی باهام حرف زده ولی واقعا نمی دونستم چه کمکی بهش بکنم به مشاور بیرون فرستادیم و تشخیص بیش فعالی داده بود واسش.

وای روزایی که آرش از خوردن قرصاش امتاع می کنه یادم نمیره کل مدرسه بسیج می شوند،  اینم فرار می کنه همه دنبالش تا یک قرص با فیلم و کلک و کادو و دعوا بهش بدن ........

یبار ازش پرسیدم چرا با دوستات بازی نمی کنی؟ تو حیات تنها راه میری ؟گفت :به خاطر اخلاق نامناسبم دوست ندارم

چرا باید خودش بدونه اخلاق نامناسب داره ؟چجوری فهمیده؟ و چقدر بد که ابنو میدونه ،مثال آب که از سر گذشت چه یک وجب چه چند وجب ......... شاید منم اگر جای اون بودم این کارو می کردم

امروز دیدم دارم معلم زبانشو اذیت می کنه با خودم بردمش اتاقم کلی با هم حرف دوستانه زدیم کلی دوست و فامیل خیالی داشت و بنظرم خیلی مشکلش جدی تر از اونی که من از عهده اش بر بیام ولی برام جالبه بدونم تو سرش چی  می گذره ؟!خلاصه با یک شکلات فرستادمش سر کلاسو و بعد به معلم زبانش زنگ زدم پرسیدم چطور شد گفت خیلی خوب شد آروم تا آخر نشست چیکارش کردی ؟ به شوخی گفتم باهاش مصاحبه کردم ...............

هیچ راه حلی برای این دانش آموز ندارم ولی خیلی دوست دارم حرکاتشو دنبال کنم و خط فکریشو بدونم و از این که دوستی نداره ناراحتم ،بیشترم ناراحت میشم وقتی می دونم که می دونه کسی را به عنوان دوست نداره اخم

 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: روزچهارم , ,
تاریخ : شنبه 3 آبان 1393
نویسنده : شیرین جوینده

 سلام همکلاسی ها ، کتاب روش تحقیق کیفی بیوک محمدی فقط در انتشارات موجود می باشد هر کسی می خواد کامنت بذاره لطفا ، قیمت کتاب12000  تومان بعلاوه هزینه ارسال.  اگر کسی می تواند برای همه برود بگیرد آدرس: زیرپل کریم خان - بین ایرانشهر و قرنی پلاک 176 . فقط تا فردا خبر بدین دیگه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : جمعه 2 آبان 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

منت خدای را عز وجل که همت به کارآمد و پژوهش نا تمام سند تحو ل بنیادین به اتمام رسید

. میراثی به جای مانده از ترم پیشین که باگذر از رگبارهای بهاری و خنکای نسیم کولر تابستانی در

بین انبوه مهیبی از رعد و برق اولین بارش های پاییزی در فایلی فشرده به سمت ایمیل استاد کشاورز

روانه شد. کاری بود بس سخت و طاقت فرسا به جهت حضور حمزه پور کمیاب : (1 یابنده کمیت 2 کم

 رنگ ) و خروج ناگهانی  زنده یاد( نیکزاد ) این دو عزیز بار امانت نتوانستند  کشید قرعه کار به نام من و

میری زدند به سر انجام رساندن این امر با همه سختی هایش یادهای دلنشینی از مشق های شبانه

دوران دبستان را برایم زنده کرد.کاش جناب نیکزاد بودند واین حالت

مرا که همزمان  در دو دوره ی مختلف تاریخی سیر می کردم را روانکاوی می کردند . به گمانم

اطلاعات خوبی در حوزه ی روانکاوی داشتند چرا که  قصد انجام پروژه ای برای پایان نامه خود را

داشتند که تنها از عهده ی او و مرحوم فروید بر می آمد . احساس خوشحالی بابت خلاصی از پروژه

  دو چندان شد وقتی که از خبرگزاری های رسمی داخلی و خارجی از 20:30 گرفته تا ... خبر

استخدام جناب آقای عادل مهربان را در یکی از شرکت ها شنیدم . استخدام از آن گونه که نامبرده

درصدد انتقال پروژه اخذ مدرک کارشناسی ارشد به شرکت مشغوله می باشد. مسرورتین از این دو

واقعه در کلاس سرکار خانم دکتر نیک نام حضوری به هم رساندیم. بحث از انتخاب موضوعی دلخواه

جهت بررسی بود. من از وحشت دانش آموزان درکلاس ریاضی گفتم. چرایی ترس از ریاضی و معلم

ریاضی همیشه از مجهولات ذهنی من بوده. اگر چه این ترس و وحشت را در دوره ی ما قبل معلمی

آن زمان که در کسوت دانش آموزی نیمکت نشین بودم تجربه کرده ام، وبا این که در درس ریاضی

همیشه از بهترین ها بودم ( اگرجناب مفیدی  مجددا تعبیر به خود ستایی نفرمایند ) ولی ترس و

اضطراب از این درس همیشه همراهم بود . اما باور کنید امروز که از معلمین ریاضی هستم اصلا ترس

و واهمه ای از خود ندارم. نه تنها بنده از خود نمی ترسم که حتی دانش آموزان نیز از من هیچ پروایی

ندارند و از در رفاقت و دوستی چنان وارد شده اند که وقتی در یکی از کلاس ها از یکی از آن ها

خواستم پنجره ی کلاس را باز کند، با حرکاتی مو ز و ن وآهنگی ریتمیک ((پنجره ها رو وا کن عشق و

بیار تو خونه تا که قناری عشق بخونه عاشقو نه......)) در مقابل دیدگان این حقیر اقدام به باز کردن

پنجره نمود . بنده نیز اختیار از کف داده و بسیار خندیدم طوری که در ساعت بعد دانش آموزان دیگر

کلاس همگی کنار پنجره ها ایستاده بودند وبه محض ورود بنده به کلاس شروع کردند به خواندن

. این جانب  نیز ناچارا جهت برقراری عدالت در بین کلاسین در این سرود دسته جمعی

همرا هیشان کردم

پنجره ها رو و ا کن ....

 

 


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: روزچهارم , ,
تاریخ : شنبه 2 آبان 1393
نویسنده : محمد شعبانی

با سلام وعرض ادب به خدمت دوستان:

امید که نشاط وسرزنده باشید.این روزنگاری برا هفته قبل بود که متاسفانه یه ذره کم کاری کردم.به هرحال به قول دوستان،ازهمه شما بخشش می خواهم.   

امروز جمعه سال25/ 7/ 1393؛ با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم پارک چمران که هم یه تفریحی باشه و هم از خستگی هفتگی  دربیایم و هرچی باشه بهتر از خوابیدن و تو خونه ماندن و افسردگی گرفتن است وسایلمان  را جمع کردیم داشتیم می رفتیم که یه مهمون سرزده برامان اومد که از آشناهای نزدیک بود و گویی اصلا هم قصد رفتن نداشت و اومده بود که تا شب پیش ما بماند و البته تقصیری هم نداشت آخه چون نمی دونست که ماقصد داریم جایی بریم درآن لحظه  بچه ها بااینکه به روشون نمی آوردند ولی تو ذهن شان تصمیم های عجیب و غریب همراه با تردید و دودلی می گرفتند که کاملا از رخ شان پیدا بود که به اصطلاح خودمان با خودشان اختلاط می کردند.که یهو یکی از بچه ها تحمل نکرد و جوشی شد این چه وضعش است یه بارهم تو زندگی خواستیم بریم تفریح اگه گذاشتند وناگفته نماند این مهمان ناخوانده ما که سرشار از امید و نشاط بود از طرف خدا برای ما فرستاده شده بود نعمت باران بود که روز جمعه مهمان زمینیان یا بهتر بگویم کرجیان و.....بود.  به هرحال دل به دریا زده و با ریسک بالا به سمت پارک راهی شدیم البته دلهره داشتیم که مبادا کسی توپارک نباشه به هرحال انسان هم مثل بشر می ماند و هیچ فرقی با هم ندارند واکثر آدم ها زمانی احساس شادی بیشتر میکنند که تواجتماع باشند وحس کنم من ورفقا هم جزء این جور آدماییم. هرلحظه که داشتیم می رفتیم باران رفته و رفته بیشترو بیشتر می شد.خلاصه به پارک که رسیدیم دیدیم بااینکه هوا بارانیه ولی مردم استقبال خوبی ازش می کنندوهمچنان مشغولند مشغولند مشغول.به پارک رسیدیم مستقرکه شدیم نفسی تازه کرده ویه لیوان چایی به اتفاق دوستان نوش جان کردیم وجالب این جاست که با خودمان یه توپ پلاستیکی هم برده بودیم وساعت تقریبا 10بود بارن شدت باورنکردنی داشت زیرباران با اون توپ خاطره ساز بازی کردیم .بازی که چه عرض کنم شبیه بچه ها شده بودیم خیس وگلی و فلذا یاد بچگی هام افتادام و یاد شعر معروف گلچین گیلانی که هر کسی کلاس چهارم دبستان را در ایران خوانده باشد حتما یادش است " باز باران با ترانه "...................................بدنیست که دراین جا یکبار دیگر این شعر را تکرارکنیم تاهم تداعی خاطره گردد وهم..................  

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”


|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
برچسب‌ها: تفریح , بازباران , توپ خاطره ساز ,
تاریخ : پنج شنبه 1 آبان 1393
نویسنده : محمود محمدی
سلام بچه ها امیدوارم که خودتون وخانواده هاتون همیشه در سلامتی و تندرستی وخوش وخرم باشین، ببخشید به علت یکسری مشکلات وقت نکردم روزنگار دوم رو هفته پیش بنویسم در عوض این دفعه اینقدر نوشتم که تا اندازن 5 تا روزنگار حوصلتون ببره!. امروز دوشنبه 27 مهر ساعت 7 پیش یه دکتر متخصص داخلی وقت گرفته بودیم، خوبیش اینه که تو شهر خودمون و راهش نزدیکه ، یعنی شهر قدس، شهر خون وقیام ، هم من ناراحتی معده چند ماهیه که پیدا کردم و هم همسرم میخواست بره دکتر، ولی فقط یکیمون می تونست بره، آخه نمی دونید به چه سختی وقت میده ، روزهای دوشنبه و چهارشنبه یه شماره موبایل باید بگیری اونم فقط از ساعت دو تا ساعت دو و ده دقیقه ، یعنی فقط ده دقیقه، حالا خودتون ببینید با این سیستم وقت دهی مسخره ، با چه سختی تونسته بودیم یه وقت بگیریم .یاد یه خاطره افتادم تو همین زمینه، یه وقت پیش یه دکتر خوب میخواستیم بریم تهران گفتند که تلفنی وقت نمیده ، اگه میخواید نوبت گیره تون بیاد باید ساعت 5 الی 30/5 صبح جلوی در مطب، توی خیابون کارگر شمالی یه کاغذ روی دیوار می چسبونند، اگه تا هوا روشن نشده برسین اونجا میتونید روی کاغذ نفرات جلوتر اسمتون بنویسید تا موفق به دیدن دکتر بشید، اون وقت ساعت 8 صبح که دکتر میاد، بشینید تا نوبتتون برسه ، خدا میدونه که تا ساعت چند باید منتظر بمونید! وقتی صبح زود کله سحر خودمون اونجا رسوندیم اونقدر هوا تاریک بود که نمی تونستیم مطب رو پیدا کنیم ، هیچ ابوالبشری هم اون موقع صبح در خیابون به اون شلوغی پیدا نمی شد فقط ماشین بود و ماشین ، خلاصه ده دقیقه ای اون خیابون بالاو پایین ، پیاده وسواره گشتیم تا چند تا خانوم دیدیم تو پیاده رو ، رفتیم از اونا بپرسیم که متوجه شدیم که اونا هم پیش همین دکتر میخوان برن ولی چون دفعه چندم بود میان وارد بودن به این سیستم عجیب و ما را راهنمایی کردند که اسمتون اینجا روی این کاغذ روی دیوار بنویسید، اسم نوشتیم چند دقیقه ای خانومم با هاشون راجع به تخصص دکتر و مشکل شما چیه و ... صحبت کرد، تازه فهمیدیم که حکمت اینکه چرا منشی نداره و اینطوری وقت میده را از اونا شنیدیم، ظاهرا آقای دکتر سن خیلی بالایی داره و مثل مومیایی میمونه(اصطلاحی بود که اون خانوما بکار بردند به من ربطی نداره) ، و زن وبچه اش هم سوئد زندگی میکنن و هر جند وقت ، چند ماهی میره سوئد ، چند ماهی هم ایرانه، و قبلا هم یه منشی جون داشته که عاشقش میشه و سر پیری و معرکه گیری ، البته حتما دلش جون بوده! خلاصه منشی بعد یه مدت میشه همسر آقای دکتر و به آقای دکتر هم میگه حق نداری دیگه منشی بگیری ، تا پیشگیری کنه از بلایی که خودش سر همسر اول دکتر آورده بود، و حالا مای بیچاره باید بریم تا 8 صبح تو ماشین یه چرت بزنیم تا دکتر بیاد، 8 صبح شد و از دکتر خبری نشد ، بالاخره کم کم مغازهای دوروبر مطب هم باز شد، یکیشون خبر داد که دکتر رفته سوئد و چند ماهی نمیاد. گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تو دلم دارم میخندم آخه اتفاقی هم که امروز میخوام تعریف کنم راجع به قضیه زن دوم هم میشه ، خلاصه برگردیم سر دکتر شهر خودمون، من به همسرم میگفتم من حالا حس دکتر رفتن رو ندارم و تو برو ، حیف با این زحمت وقت گرفتیم و همسرم میگفت مشکل تو حادتر ، تو برو هی من میگفتم تو برو و اون هم میگفت خودت برو، از طرفی سر ادامه پیدا کردن تب دخترم باید تا ساعت 9 شب همون روز می رفتم تهران پیش دکتر دخترم تا علائمی که خانومم نوشته بود روی کاغذ دکتر بخونه ، تلفنی قبول نکرد که براش بگیم تا اگه نیاز شد داروی جدید بنویسه، بالاخره تصمیم این شد که من اول برم دکتر خودم که ساعت 7 شب بود بعد از اونجا خودم تا 9 برسونم تهران تا دکتر نرفته ، رفتم پیش دکتر خودم و به منشی گفتم که من فلانی هستم و به این اسم برام وقت گرفتن و منشی اسمو پیدا کرده و خیلی ریلکس گفت بشین یه ساعت یا یه ساعت ونیم دیگه میرید داخل ، گفتم پس شما گفتید که ساعت 7 نوبت شماست ، من هم 7 اومدم ، گفت شلوغه دیگه و همینه که هست! حالا اگه بشینم اینجا معلوم نیست که کی نوبتم میشه و دیگه به دکتر تهران نمیرسم و اگه برم تهران ممکنه نوبت اینجا از دستم بره، تهران رو که مجبور بودم برم ، دل زدم به دریا گفتم که سریع برم ان شاء اله یه ساعت ونیمه برمی گردم.خلاصه انداختم تو جاده یه وقت هوس کردم به جای اتوبان از مسیر جاده مخصوص برم شاید چند تا مسافرهم گیرم اومد پول بنزینم در بیاد، راستش خیلی روی مسافر کشی رو هم ندارم و دوست هم ندارم با اینکه شغل شریف وپر زحمتی ولی گه گاه برای کمک پول بنزین یا یه وقتهای هم می بینم مسیر یه بنده خدایی ماشین خور نیست یا توی اون ساعت ماشین گیرش نماید، سوار میکنم ، دو تا مسافر هم بیشتر سوارنکردم، حوصله تند تون ترمز زدن و .... نداشتم، مسافر اولم که جلو نشت، خیلی جنتلمن گفت مستقیم و سوار شد و یه کلمه هم تا پیدا بشه حرف نزد وفقط سر تهرانسر گفت ممنون وپیاده شد، اما دومی که اون عقب نشسته بود،یه چند بار با گوشی ترکی صحبت کرد، لابه لای حرفهاش شنیدم که راجع به عمل جراحی و اینکه بیمه تکمیلی قول نکرده و باید پول بیمارستان خصوصی رو خودش بده شنیدم، توی دلم براش ناراحت شدم همی مریض داشته باشی و هم بیمارستان خصوصی باشه، منتظر یه موقعیت بودم که یه کم با هاش همدلی کنم، خودش بدون اینکه من چیزی بگم حرفو انداخت، من هم سریع گمفتم ان شاء اله که مشکل هرچی هست، سلامتی حاصل بشه ، حالا چقدری پول میخادبرای عمل گفت حدودا یک ونیم ، بعد گفتم مشکل چیه ، گفت عمل زایمان خانومم ، خوشحال شدم که عمل بابت بیماری نیست، و گفتم ان شااله که هردو سلامت باشند، سلامتی مهمترازپوله، گفت مرسی ، گفتم ببخشید حالا بچه چندم، گفت بچه اولی منتها از خانوم دومی! قضیه جالب شد، خودش ادامه داد که من جوانی شهرستان که بودم این دختر میخواستم ولی قسمت نشد با یکی دیگه ازدواج کرد و اون هم معتاد از آب در اومد و میگفت که یه سالی دواره به من پناه آورده و یه بجه هم از شوهر اولش داره، منم که دیدم بخاطر من جلوی خانوادش وایساده، دلم نیمود و بعد یه مدت که عقد موقت بودیم با اون ازدواج کردم و حالا هم که بچه اولم از خانوم دوم داره به دنیا میاد. پرسیدم اونوقت با خانوم اولت مشکلی پیدا نکردی، گفت که نپرس که حسابی کلافم کرده ، جند ماهه که ناسازگاری میکنه و گفت که از زن اولش دو تا پسر داره یکی 27 ساله و دومی 20 ساله و زنش و بچه اول دارن اذیتش میکنند ، و گفت که زن اولش ابتدا یه ماشین نیسان داشتم گفت باید به نام من بشه، براش زدم و حالامیگه باید خونه رو هم به نامم بزنی و اینجور اذیتها، پرسیدم خانوم دومت چی با اون چطور، گفت اون بنده خدا حرفی نداره فقط مشکلش اینه که من چرا به اولی سر میزنم، و میخواد همش پیش اون باشم و اونم این طرفی دائم به من غر میزنه، حالامن امشب موندم بیخونه و سوار ماشین تو شدم تا برم امشب خونه مادرم سمت پونک اونجا بخوابم. دلم براش سوخت و بهش گفتم که خودتو تو بد دردسری انداختی و خودش هم تا حدودی پشیون بود، گرم صحبت بودیم ولی از طرفی نگاهم به ساعت ماشین بود از شانس ما معلوم نیست تواین میدان آزادی باز چیکار می کنند که یه قسمت از خیابونو بسته بودند و ترافیک سنگین بودو هر چند متر رو تو یه دقیقه جلو میرفتیم از طرفی ماشین بنزینش داشت تموم میشد باید اولین پمپ بنزین که خوشبختانه نزدیکای مطب دکتر تهران هست و از قضا همیشه هم شلوغ بنزین بزنم، ساعت همینطور داشت به هشت ونیم نزدیک میشد یعنی وقتی که باید پیش دکتر خودم میرفتم و من هنوز توی ترافیک و نه به پمپ بنزین رسیده بودم و نه به مطب و بالاخره بنزین و زدم ورفتم چند دقیقه ای هم تو مطب بودم تا دکتر من صدا کرد رفتم داخل و یه توضیحاتی خودم دادم و یه توضیحاتی هم همسرم روی کاغذ نوشته بود و دکتر نتیجه گرفت که فعلا با این علائم داروی جدیدی نیاز نیست و من هم خوشحال از اینکه مشکل دخترم به نظر دکتر حاد نیموده و هم ناراحت از اینکه با این زحمت خودم رسوندم اینجا و اگه برسم دکتر خودم ، منشی خوش اخلاق میخواد بگه که دیر اومدی و نوبتت رد شده، خلاصه انداختم تو مسیر اتوبان تهران و کرج تا حداقل تا ساعت 9 برسم دکتر خودم شاید قبول کنن، ولی وقتی رسیدم ساعت نه و ربع بود و خانم منشی داشت در مطب که خیابونش هم کمی تاریک بود می بست، همینطور الکی سلام کردم با اینکه میدیم که داره مطب می بنده وکاری نمیشه کرد ، منشی که حواسش به پشت سرش نبود از ترس از جا پرید وگفت ترسیدم، من هم تو دلم گفتم حقت اگه درست نوبت میدادی و سر ساعت که اومدم من می فرستادی تو الان من اینجا نبودم که از جا بپری!؟ ساعت 4 بامداد و من که ساعت 2 شروع کرده بودم نوشتن روزنگار فکر میکردم که نیم ساعته تموم میشه و به بقیه کارهام میرسم . شب خوش و ایام به کام. محمدی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

توی این گیرودار سرکارعلیه(خانم را میگم)که ظاهرا بعدمن دوباره خوابیده بود رویت شدبعدسلام وعلیک مستقیم رفت توی آشپزخونه،خلالهای پسته خام را که من از بالای سماور گرفته بودم کارشناسی کرد...

رفتم سراغ حسینم،اتاقش انتهای حاله وبا اتاق ما و نوریه فک کنم 12قدم من فاصله داره برعکس اتاق ما ونوریه که یک قدم نمیشه.حسین را با پتو بغل کردم میدونستم اگه سرش زیر پتو بره جیغش درمیاد بهرحال بیدارش کردم


|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

البته ممکنه بعد ها با ظهور یک فرد در زندگی من این اتفاق به وقوع بپیونده: البته اونم باید مشخصات خاص خودش رو داشته باشه که بتونه منو ساپورت کنه مثلا :cpuش پایین تر از core i7 نباشه تا در سختی های زندگی یاری گر من باشه , گرافیکش full HD باشه با رزولیشن تصویر. RAM هشت گیگ غیر آنبورد داشته با شه تا در صورت نیاز بشه ارتقاعش داد. HDD یک ترا هم که از ملزومات زندگی امروزه و مهم تر از اینها باتری 9 سلولی کم مصرف در پستی و بلندی های زندگی از ضروریات هست  با داشتن چنین سیستم  من میتونم ادعا کنم هر چیزیو که بخوام می تونم طراحی کنم


|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

خداحافظی کردم و در را بستم، ساعت را که نگاه  کردم، ساعت 9 را نشان می داد. هوا کمی سرد شده بود، خیابان ها هم تا حدی شلوغ شده بودند.اول هفته بود، طبق معمول مسیر خونه داداشم تا مترو رو با نگاه کردن به ویترین مغازه های لباس، و کیف و کفش فروشی و معمولا خریدن کردن طی کردم. هر دفه به خودم قول می دادم که این دفه چیزی نخرم ولی متاسفانه نمیشد جلوی خرید کردن خودم رو بگیرم. مترو خیلی شلوغ بود 5 دقیقه ای منتظر بودم تا قطار اومد، موج جمعیت خود به خود منو سوار قطار کرد جا واسه نشستن نبود و مثل همیشه سرپا وایسادم.و قطار به سمت ایستگاه صادقیه حرکت کرد. به ایستگاه صادقیه که رسیدم پیاده شدم و بلافاصله سوار قطار کرج شدم، خلوت بود این دفه جا واسه نشستن پیدا میشد.اولین صندلی خالی را که دیدم ، نشستم. با حرکت قطار ، لپ تاپم را روشن کردم تا ایرادات پروپزالم که استاد راهنمام آنها رو مشخص کرده بود، اصلاح کنم. چند صفحه اول که ایرادات نگارشی بود رو ویرایش کردم.اما...انگار وارد جمعه بازار شده بودم.و انواع فروشنده ها با انواع صداها اونجا حضور داشتند.چاره ای نبود و بایستی یک ساعتی این صداهارو تحمل می کردم.تمرکزمو از دست داده بودم و بیخیال ویرایش پروپزال شدم و لپ تاپم رو خاموش کردم.

حوصلم سررفته بود، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم وچند پیام و تک به خواهرم دادم، ولی جواب نداد. به مامانم زنگ زدم و مشغول حرف زدن شدم.خانم نه چندان مسنی که مقابل من نشسته بود با لبخند به من نگاه میکرد ومن از این رفتارش تعجب کرده بودم وقتی که صحبتم با مامانم تموم شد، اون خانم فوری ازم پرسید اهل کجایی و این جوری بود که باب صحبت من و اون باز شد. بعدش بهم گفت که اونا هم چند سالی به خاطر کار شوهرش ایلام زندگی کردن و شروع کرد به تعریف و تمجید کردن از کردها.چند جمله ای هم کردی حرف زد اما دست و پا شکسته. منم از این که اون نمی تونست به خوبی کلمات روتلفظ کنه خندم گرفت و کلی با هم خندیدیم، خلاصه  همچنان مشغول صحبت کردن بودیم، که به ایستگاه گلشهر رسیدیم زمان خیلی زود گذشت،از همدیگه خداحافظی کردیم ومن هم به سمت ون های دانشگاه حرکت کردم


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : محمد میری
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

 

به نام خالق زیبایی های حقیقی

ازچند ماه قبل یعنی دقیقا اواسط اردیبهشت ماه جمعه ها را به امر مبارک ومیمون ورزش فوتبال اختصاص دادم.امروز هم مستثنا از جمعه های قبل نیست.در انتخاب اعضای تیم نه شرط سنی ونه حتی سابقه ی بازی لیگ های دسته یک و دو لیگ برترو...هیچ کدام مطرح نیست تنها اصل اساسی در انتخاب نفرات خون است یعنی داشتن رابطه نسبی اعضا با یکدیگربه عبارتی این تیم فوتبال از پذیرفتن غیر ترکاشوند معذور است ا لبته گاهی اوقات که با کمبود ترکاشوند مواجه هستیم یک دو مورد استثنا را با شرایط خاص می پذیریم،به این ترتیب تعدادی از مذکران ترکاشوند از رده سنی الف تا ی همبازی میشویم.الان ساعت 9صبح است بعد از نگاه کردن به موبایل وموفقبه پیدا کردن پیامک مورد نظر از بین چند هزار پیامک مخابرات که خبر از شروع بازی درساعت 10:30می داد برای خوردن صبحانه راهی آشپزخانه شدم.درطول مسیر به چندگوشی موبایل ولپ تاپ درشارژبرخوردم.شاید یکی از دلایل بازی فوتبال در جمعه هاحداقل برای اینجانب رویت آدم ها دردنیای واقعی است.همان طورکه بهتراز من می دانید می بینیدومی شنوید و هر می دیگری،

امروزه حضور آدمها دردنیای مجازی پر رنگ تر از دنیای واقعی است.دراین دنیا با انبوه بیشماری از جملات و اشعاروتصاویر زیبا مواجهیم ونیز با آدم های به ظاهرشعر دوست واهل علم وادب که ازسخنان کوروش کبیرو دکتر

شریعتی گرفته تا هایکوهای ژاپنی از همه مطلع اند.ای کاش از این آرایشگاههای فتوشاپ دنیای مجازی در دنیای واقعی چند تایی بود،لااقل از انجام ورزش های سخت ورژیم غذایی بی نیاز بودیم و دقیقا شبیه همان عکس هایی می شدیم که در وایبر و لاین و واتس آپ و فیس بوک و...داریم.بگذریم بیشتر از این راجع به فلسفه اینترنت صحبت نمیکنم چون به آشپزخانه رسیدم ومشتاق خوردن نیمرو.بفرمایید...چند لقمه باهم میزنیم،بعدش هم یک لیوان چای دارچین.لیوان چای به دست دوباره راهی پذیرایی شدم،یک لیوان چای واقعی.خداراشکرچای هنوز مجازی نشده . از چای داخل لیوان در حال رصد کردن اطراف هستم.همه چیز به رنگ چای. همه در این تجربه شریکید وخوب میدانید چه میگویم و چه میبینم انصافا از این رنگ لذت بیشتری می برم تا رنگ دروغین فضای مجازی . همگی داخل وایبر و لاین وفیس بوک و چه و چه ....آدم های فرهیخته وراستگو ویک رنگ اما خارج از این دنیا همگی هزار و یک رنگ.چای خوش رنگ را خوردم و راهی سالن شدم....الان هم درحضور ترکاشوند های واقعی والبته برای اینجانب عزیز و گرامی می ریم که یک فوتبال تماشایی داشته باشیم.

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

إ

به  نام  آفریدگار فکر وفواد

 

رویا نگار 3        "      صرفا جهت اطلاع    "                  فاطمه بهمن آبادی

چندی پیش وقتی قصد عبوراز خیابان را داشتم پسری حدود ده ساله  را دیدم که منتظر بود تا به کمک یک نفراز همان خیابان رد شود بنابراین  با یکدیگرهمراه شدیم .از او درمورد وضعیت  مدرسه اش پرسیدم ، د،  جواب داد :" وای خاله مدرسه ما خیلی خوبه ، از این مدرسه به درد نخورها نیست که به آدم گیر بدهند ، تومدرسه ی ما هر کسی هر کاری دلش خواست میکند اصلا انگار نه انگار که مدیر ومعاونی وجود دارد."

به زحمت خنده ی خودم را کنترل کردم  وگفتم : خیلی خوبه که شما این همه مدرسه تون دوست داری.

بالاخره این  هم برای خودش نظر ارزشمندی بود والبته کودکانه وصادقانه وقشنگ  ، هرچند احتمالا اگر مادرش حرف های اورا می شنید برخورد دیگری داشت .

خلاصه این که بعضی  وفقط بعضی مدرسه ها، مهمترین  شالوده وزیربنای ساختار مدینه فاضله (یا حیوه طیبه به قول دکتر کشاورز) می باشند.

فکر می کنید اگرمهمترین  دروندادهای  مدرسه یعنی  مدیر و معلم انسان های متفکر،متدین ، متمدن،متشخص  و... بودند (به فول دکتر صالحی)که البته کم هم نداریم  چه اتفاقی می افتاد ؟

از سیستم کنار گذاشته می شد ، چون باید همرنگ جماعت می بود .(برگرفته از سخنان دکتر حسینی خواه )

برای تجهیزات وفضای فیزکی مدرسه هم که بودجه نداریم چون  واقفید که  تحریم هستیم و برای سرمایه گذاری گزینه های مهمتری  مثل واردات برنج هندی را  داریم .

واما  نیمه روز نگار هفته

روز سه شنبه  باید  هرطوری  که بود ساعت 8 خودم را به کلاس می رساندم واگر نه باید از کلاس محروم می شدم  ومهمتر این که اصلا دلم نمی خواست  دکترحسین نژاد عزیز به خاطر دیر آمدن ما ناراحت  بشود .

اما به جای این که ساعت  پنج وچهل دقیقه  حرکت کنم  ،پنج وپنجاه  دقیقه  راه افتادم  بنابراین مجبور شدم قسمتی از راه با ماشین شخصی  و بعد با مترو طی  کنم ، اما باز هم هر چه قدر حساب کردم نمی رسیدم پس ریسک  کردم وعلی رغم تمام ترسم از اتوبوس  های  حصارک  به سمت آن تغییر مسیر دادم   .درانتهای کریدور طبقه دوم استاد را دیدم که به نزدیکی  کلاس رسیده بود باسرعت دویدم تابالاخره همراه دکتر وارد شدم .

نمایش تدریس استاد با اکران فیلمی از موزه چین آغاز شد  گرچه ایشان یاد آور شدند نظیر همین موزه را در شهر یزد داریم  اما اهمیت موضوع در ویژگی های  الگوی تدریس بود که انصا فا به طرز نامحتملی از میانگین  الگو ی متمرکز ما درایران یعنی سیستم مداد کاغذی و تربیت میرزا بنویس ، فاصله داشت. یک روز به  آقای دکتر حسین نژاد گفتم : اخر کلاس شما مرا به سکته می دهد وایشان بزرگوارانه فرمودند: روی مباحث عاطفی  هم کار می کنیم .

ساعت دوم  طبق معمول بعد ازنیم ساعت خاطره گویی استاد به شکل کاملا رسمی وطبق الگوی آموزش ایرانی یعنی مداد بردار بنویس شروع شد  تا به گفته خودشان  یه جوری  یک ساعت مارا پر کنند وبعد به مراسم  دفاع خود برسند، که یکی از آقایان به این شیوه اعتراض کرد وگفت حالا که می دانیم این روش اشتباه است حداقل خودمان انجام ندهیم وبه هر جهت از بی جهت  نوشتن ،سر،باز زد  . هرچند این استاد عزیز با دلایل  غیرقابل قبول  رفتار اشتباه  خود را توجیه کرد وانتقاد وارده را نپذیرفت ،اما می توان امیدوار بود که این یک شروع خوب برای تغییر است

مطمئنم  ایجاد تغییر در سیستم غلط آموزشی اولین انگیزه انتخاب این رشته برای هم کلاسی های عزیزم بوده است.

مازنده به آنیم که آرام نگیریم       موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ : شنبه 26 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

به نام خالق زیبایی ها

از ده روز پیش که یک شوک بزرگ بهم وارد شده بود نه جایی رفتم و نه زیاد با کسی حرف می زدم مخصوصا تو محیط کارم که حوصله هیچ کسی را نداشتم هر چی گروه وایبر و واتس آپ و لاین داشتم لفت داده بودم تقریبا همه فهمیده بودن یه چیزیم شده مخصوصا که تماس همه را رد می دادم و جایی هم نمی رفتم مدرسه هم یکی در میان می رفتم دانشگاهم که این هفته  نرفتم هفته دیگه هم نمی خواستم  برم، می خواستم از محیط کرج چند وقتی دور باشم که یکی از دوستام بزور واسم بلیط خرید ومن واسه هفته دیگه راهی تهران کرد بعد از 10 روز سخت  به دلیل اینکه یواش یواش داشت اوضاع جسمی ام بد می شد تصمیم گرفتم از لاک خودم بیام بیرون پنج شنبه بود و تصمیم گرفتم که حرم برم ولی نمی خواستم زود برم گفتم 10 برم خوبه، پس حسابی خوابیدم از خواب که بیدار شدم گمون می کردم ساعت 10 باشه اما ساعت7.30 بود و دیگه خوابم نمیو مد، حاضر شدم صبحانه خوردم و رفتم به سمت حرم از درب خونه سوار اتوبوس شدم و از پنجره بیرون نگاه می کردم  این قدر غرق افکارم بودم که دیدم رسیدم، واقعا نمی دونم چقدر تو راه بودم ورودی حرم گشتنمون ،یک خانمی جلو من بود که یک بسته شیک داشت که  توش چادر سفید بود آورده بود که عروس عقد کنن احتمالا،که به بیچاره گیر دادن نگذاشتن بسته را ببره داخل، وارد حرم شدم سلام دادم معمولا مسیر همیشگی من همین راه است از بست نواب صفوی وارد و از صحن جمهوری کفشداری 17 وارد خود حرم میشم وارد که شدم به پنجره طلایی روبرو سلام دادم چراغونی ها هنوز بود تمام صحن پر از چراغ های ریز بود انگار که پرده ای از چراغ رو صحن کشیده بودن و واسش یک سقف درست کرده بودن، مردم در حال تردد بودن با ویلچر، بچه به بغل و آبخوری سمت راست هم  که طبق معمول پر از آدم بود و صدای همیشگی حرم بگوش می رسید، صدای مته ای که داره زمین را سوراخ می کنه از بچگی هر وقت وارد حرم می شدم این صدا بود انگار که این صدای خود حرمه معلوم نیست کی قراره ساخت و سازهای حرم تموم بشه ؟؟ وارد کفشداری شدم کفشاموتحویل دادم رفتم جلو چهار چوب درب چوبی  سلام دادم و یک راست  راه مستقیم را گرفتم و رفتم به سمت ضریح امام رضا(ع) بعد ار رد کردن پنجره نقره ای رنگ به ضریح رسیدم روبرو ضریح ایستادم یک دیدی زدم ،گل های بالای ضریح هنوز تازه بود معلوم بود که واسه عید غدیر عوض شون کردن چهار طرف ضریح که قاب جواهرات داره را نگاه کردم هر دفعه نگاه می کنم انگار که قراره ازشون کم بشه من چک می کنم ببینم سرجاش هست یا نه؟!شروع کردم به دعا کردن  خانمی اومد گفت من 3 ساله میام دستم به ضریح نمی رسه فشار خونم دارم می ترسم برم جلو،گفتم من که اصلا یادم نمیاد کی دستم به ضریح رسیده؟ همن جا هم زندگی می کنیم خودتو نگران نکن ....چشمم افتاد به موج آدم هایی که از سمت ضریح می اومدن چادرها پشت گردنشون بسته ، رنگا قرمز ، خیس عرق ، بعضی هاشونم کبود بودن قشنگ معلوم بود بهشون اکسیژن نرسیده ، که دیدم جماعت من را دارند هول می دهند و منم دارم وارد این موج میشم سریع خودمو کنار کشیدم و از این قسمت خارج شدم رفتم طبقه پایین دارالحجه که نزدیک ترین مکان به قبر امام است  این جا را دوست دارم  چون طراحی سقفش فوق العاده است رنگ آبی کمرنگ و پررنگ و طلایی و ومشکی را خیلی قشنگ کار کردن توی حرم چند جای خیلی قشنگ و دنج داره که نمیگم کجاست هر کی باید خودش پیدا کنه،یه گشتی اینجا زدم و مردم را در حال عبادت تماشا کردم جالب بود هر کی تو هوای خودش بود نماز خودنشونم جالبتربود که اصلا رعلیت نشده بود خانوما جلو هستن یا آقایون؟! فقط نماز می خوندن و بعضی هام کتاب دعا دستشون و با خودشون زمزمه می کردن واسه این که دلم باز شه  بعد از اینجا رفتم سمت قسمتی که عروس و دامادها را عقد می کنن چند گروه نشسته بودن یک گروه منتظر عاقد بود یکی در حال خوندن خطبه بود و یکی هم تمام شده بود داشتن روبوسی می کردن رفتم  جلو تر که عروس و داماد هارا از نزدیک  نگاه کردم یکی دامادش کچل بود ولی در عوض عروس خوشگل بود یکی قیافه هاشون روستایی بود یکی هم از این مذهبی ها بودن ولی همه کسایی که اونجا بودن می خندیدن ، جالبه وقتی یک مدت نخندی خنده دیگران باعث تعجب ات میشه،تفریح جالبی بود دفعه دیگه ام باید با دوستام اینجا بیام خوش میگذره ،قبلا شنیده بودم تو صحن آزادی یک درب نزدیک به قبر امام وجود داره منم که امروز سیاحتی اومده بودم تصمیم گرفتم برم اونجا را پیدا کنم از حرم خارج شدم و رفتم صحن آزادی اونجا طبق معمول داشتن به یک میت نماز می خواندن اسم مرده را دیدم عذرابود ، رد شدم و وارد بهشت ثامن الحجج شدم خدایا این زیر برای خودش دنیایی!!همون قدر آدم که بالا را ه میرفتن این زیر دفن بودن یک ماشین داشت قبرا را می شست من هم از بین قبر ا را ه افتادم خیلی حس خوبی نداشتم پامو رو قبرا می ذاشتم ولی چاره ای نبود هر دری که می دیدم مکث می کردم ،،چی همه درب این زیر بود یعنی کدومشون می تونه باشه؟؟؟ تصمیم گرفتم از اونی که داره تمییز میکنه بپرسم بهش گفتم این دربی که میگن نزدیکه قبر امامه  کجاست ؟ گفت بستنش اون آخر جای قبر فلانی... رفتم دیدم 3تا خانم نشستن دارن زیارت می کنن چند دقیقه مکث کردم ، خوب جاشو پیدا کردم به یک خانم گفتم اینجارا بلد بودی؟ گفت: آره. خوب دیگه عروسی و عزا و زیارت و سیاحت کافی بود دیگه ،  راه افتادم که برگردم خونه ،درورودی صحن جمهوری  نوشته ای دیدم از( پیامبر (ص) هدیه دهید که محبت را زیاد می کند و کینه را از بین میبرد و دوستی را محکم می کند )جمله اش نظرمو جلب کرد. تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم خونه  یه سر به مرکز پژوهشها بزنم رفتم و نیم ساعت بیشتر نشستم کلی تغییر کرده بود کلی تحویل گرفتن و چای آوردن و تو سرچ کمک می کردن اگر حوصله داشتم با جوی که اینا می دادن کارای پایان نامه مو انجام می دادم فقط چند تا مقاله گرفتم از مرکزپژوهشهای آستان قدس خارج شدم رفتم کتابخونه که دیدم کارتمونیاوردم کتاب بگیرم گفتن بشین همیجا بنویس رفتم کتابو پیدا کنم یه دور زدم دیدم اصلا حسش نیست یه جورایی از کتابخونه فرار کردم فقط رفتم تالار  محققین گفتم واسه خودم میز  و کمد مخصوص می خوام گفتن تا پروپزالت تایید نشه بهت جایگاه اختصاصی نمی دهیم، از کتابخونه خارج شدم رفتم به سمت اتوبوسو ها و سوار شدم به سمت خونه جلو تر که نگه داشت چشمم افتاد به یک مغازه که تسبیح های خیلی قشنگی داشت براق با رنگ های زیبای آب فیروزه ای و سبز و نقره ای، نمی شد ازشون گذشن یاد جمله پیامبر (ص)افتادم  با خودم گفتم برم واسه همکلاسی هام بخرم و ریشه محبت را افزایش بدهم  که چشمم به جماعت جلو درب و داخل اتوبوس افتاد که پشیمون شدم از پیاده شدن ، ببینین من خواستم محبت کنم امکاناتش مناسب محبت کردن نبود............

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 مهر 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام خالق عشق وعقل

روزنگار (2)                                                                                         فاطمه بهمن آبادی

هنوز در مورد موضوعی  که انتخاب کرده بودم  مردد بودم  ، یک طرف ذهنم درگیر موضوع ارزشیابی بود وطرف دیگه با یک موضوع سنجشی  به چالش نشسته بود  به هر حال برای اینکه  از سردرگمی بیرون بیایم  باید  چاره ای می کردم  .

اینترنت ،  پایان نامه و... نخیر  نمی شد ، خدایا چرا قدرت تصمیم گیری  ندارم ، راستی خود این هم موضوع بدی نبود  " بررسی علل عدم قدرت تصمیم گیری  " این روز ها  همه چیز را به شکل موضوع پایان نا مه می بینم  .

وقتی تمام آرزوی دوران کودکی ام  داشتن یک عروسک سخن گو بود هرگز فکر نمی کردم ، آرزوی دست نیافتنی تری هم ، مانند پیدا کردن "موضوع " درجهان  وجود داشته باشد .

شنبه صبح رفتم  دانشگاه خوارزمی  واحد مفتح    (ساختمان سمیه )   قسمت کتابخانه  ی موسسه تحقیقات  دانشگاه  ، وقتی وارد شدم اولین  چیزی که دیدم  بی نظمی  قابل توجهی بود که با توضیحات  مسئول  خوش اخلاق  آنجا  متوجه شدم مربوط به  ترمیم  وتغییر رنگ  فضای آنجاست  . اما پایان نامه هایی که  روی زمین  قرار داشتند  بسیار قابل استفاده  بودند .

 چند سال پیش وقتی به یک موسسه پرورش خلاقیت  در کودکان  ،  سر زدم  با حجم ا نبوهی از کتاب های مخصوص کودکان  که  بدون هیچ نظمی روی زمین   پهن شده بود  ،روبه روشدم   ، لذتی که بچه  ها از غرق شدن در بین کتاب ها  احساس می کردند  به اندازه ای بود که ا نگار کل دنیا را به دست آورده اند  . در آن لحظه یاد کتابخانه های  خودمان افتادم که  برای  وارد شدن ،اولین چیزی که باید داشته باشی نظم است ، به بچه ها گفتم کاش من جای شما بودم  و آن وقت ، زمان همین جا متوقف می شد .

" باخودم  گفتم شاید خداوند خواسته مرا به ارزویم برساند"

بعد از گشت وگذار دربین پایان نامه ها تصمیم گرفتم به کلاس استاد فرزاد  در نزدیکی همان محل بروم .تا از نظرات ایشان استفاده کنم  . دیدن این استاد گرانقدر برایم بسیار خوشحال کننده بود و  برخورد همراه با فروتنی ایشان من تحت تاثیر قرار داد . ضمن اینکه راهنمایی هایی ارزشمند شان برایم بسیار راه گشا بود .

حالا چالش ها برسر موضوع کمتر شده بود  وراه ناهموار کسب علم در مسیر دیگری برای من پیچیده بود.

 

 


|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : دو شنبه 21 مهر 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

بسمه تعالی

بسته پیشنهادی

درتاریک روشن بامداد دوشنبه سیزدهم مهر یک هزار و سیصد و نود وسه مصادف با هفتم اکتبر دو هزارو چهارده میلادی راس ساعت پنج و نیم از اتوبوس پیاده شدم وبه نماز خانه ترمینال رفتم. داخل نماز خانه نزدیک در ورودی بعد از یک ساعت ونیم زل زدن به کفش ها که مبادا از دیدگان ناپدید شوند واسباب ناراحتی اینجانب را فراهم کنند،ساعت هفت صبح ترمینال را به مقصد دانشگاه ترک کردم. تا زمان شروع کلاس یعنی ساعت ده،چند باری از سایت به بوفه و از بوفه به سایت گاه انفرادی و گاه در ممشیت دوستان سپری کردم . بعد از گذشت یک ساعت و نیم از شروع کلاس کار ما نیز درآن روز در دانشگاه به اتمام رسید.

تا صبحی دیگر خبری از کلاس دیگر نبود. خستگی اتوبوس شبانه یک شنبه و کش آمدن زمان دوشنبه ما را برآن داشت تا پس از اینکه از آموزش دانشکده جهت برنامه ریزی کلاس ها در دوشنبه ناکام ماندیم، فکری به حال سه شنبه بعد از ظهر نماییم و کلاس ارزشیابی را از ساعت 3به ساعت 1منتقل کنیم.

هیئت مذاکره کننده 11+1(11نفر دانشجو+استاد صالحی) حول کلاس سه شنبه هفته پیش به توافق رسیدیم. واین هفته همه خوشحال از اینکه ساعت سه دانشگاه را به مقصد خانه ترک میکنیم.(من و آقای میری جهت مطمئن شدن ازاجرای توافق نامه به استقبال استاد رفتیم وایشان را تا داخل کلاس وجلوس بر صندلی مخصوص همراهی کردیم) اما دلواپسین ترم یکی که اکثرا از جمعیت نسوان هستن

مدام در لابی دانشگاه تردد میکردند وچند بار به حریم کلاس تجاوز کردند و از استاد درخواست می کردند کلاس را ترک نماید وبه گروهک دلواپسین ملحق شود.یک داخل پرانتز باز کنیم در هفته قبل پیش از ملاقات با استاد به همراه هیئت مذاکره کننده با گروهک دلواپسین دیداری چند جانبه داشتیم در این دیدار مطرح کردیم که کلاس شما از ساعت 12:30تا14وما از 14:30تا 16 اما جمعیت نسوان دلواپس هضم غذا واحیانا جذب آهن بعد از غذا بودند،چرا که هشدار دادند بلافاصله بعد از غذا چای نمی نوشیم و حداقل نیم ساعت زمان تا نوشیدن چای نیازمندیم بنا بر این تا ساعت یک آماده ی حضور در کلاس نیستیم.

هیئت مذاکره کننده که ما باشیم با بسته ی پیشنهادی دیگری روند گفتگو ها را ادامه دادیم که پیشنهاد از این قرار بود که ساعت 12:30 کلاس از آن ما باشد. اما این جمعیت ترم یکی دلواپس بلیط بودند. که ما باید یک ساعت قبل از بلیط در ترمینال باشیم چون دلواپس دیر رسیدن و دلواپس از دست دادن بلیط هستیم. این دلواپسی عجیب ولاینحل هیئت مذاکره کننده را بر آن داشت که به دلیل حفظ منافع کلاس با استاد وارد مذاکره شوندو کلاس ارزشیابی را به ساعت 13منتقل کنند پرانتز بسته به هر حال هرچند این گروهک نسوان دلواپس ترم یکی چندین بار به حریم کلاس هجوم آوردند اما پیروزی از آن ما بود انشاالله که تداوم یابد....بالاخره بعد از اتمام کلاس دانشگاه را ترک ورهسپار خانه ها شدیم.عجیب تر از سه شنبه در دانشگاه چهارشنبه صبح در محل کار بود.وقتی وارد مدرسه شدم متوجه درگیری شدید لحنی بین دو تن از همکاران و مدیر مدرسه شدم. موضوع مورد بحث صبحانه والبته پول صبحانه بود.برخی از همکاران با بالا رفتن نرخ سیب زمینی و تخم مرغ و پنیرو..... از پرداخت پول اضافی طفره می رفتند ومدام درحال چانه زنی وگاه فحاشی بودند گویی که مدیر بیچاره فروشنده سیب زمینی و تخم مرغ است؟؟؟؟

این رفتار عجیب برخی از همکاران یاد و خاطره دلواپسین دانشگاه را دوباره در ذهن من تداعی کرد شاید که افزایش نرخ قیمت ها سبب شده که نسوان ترم یکی نیز در این آشفته بازارقیمت ها دلواپس هدر رفتن آهن بعد ازغذا باشند.خلاصه با همین ذهنیات وارد کلاس شدم بعد از حضور و غیاب از بچه ها تاریخ را پرسیدم 16مهر 1393یکی از بچه ها نیز به میلادی تاریخ راگفت  اکتبر 2014راشنیدم. واقعا بعد از 2014سال نباید در رفتار و افکارمان تجدید نظر کنیم؟؟؟ ترکاشوند

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

به نام آرامش دهنده قلب ها

این روزنگار را یک هفته بعد از واقعه می نویسم روزی که بلیط برگشت قطار گیرم نیومد و مجبور بودم با اتوبوس برگردم

راستش ما تابستا ن پارسال یک تصادف وحشتناک در جاده قم دیده بودیم که باعث شده بود خانوادگی از سفر جاده ای با اتوبوس بترسیم حالا مجبور بودم با اتوبوس برگردم شب قبل سه شنبه دوستم خانم روشن رفت تو سایت و تلاش کرد برام بلیط بگیره که نشد سرانجام تونستیم تلفنی بلیط را رزو کنیم روز سه شنبه سر کلاس درس ارزشیابی اخرهای کلاس بر اثر استرس دیگه تقریبا چیزی نمی فهمیدم تا کلاس تمام شد بلافاصله رفتیم خوابگاه و نماز خواندیم و وسایلمان را جمع کردیم وراه افتادیم تقریبا ساعت 6.15 بود که از خوابگاه زدیم بیرون. بنظرم خیلی داشتیم زود میرفتیم ولی روشن می گفت شب خطرناکه باید زود تر بریم آخه اون مسیر همیشگی اش بود سوار اتوبوس دانشگاه شدیم رفتیم اول دانشگاه، اونجا سوار ون شدیم رفتیم مترو ،سوار مترو شدیم یک ایستگاه بعد یعنی محمد شهر پیاده شدیم  می رفتیم سمت اتوبوسها که سوار بشیم چشمتون روز بد نبینه یک عده  راننده مسافر کش جلو مترو محمد شهر ایستاده بودن و بلند اسم چند تا شهر را صدا می زدند تا مسافر جمع کنند مثل: محمد شهر، ماهشهر، اگر اشتباه نکنم جعفر شهر،.........نمی دونستم کجاهارا می گنن ولی می دونستم لباس پوشیدناشون مثل دهه 70 بود شلوار های ساسون دار و پیراهن ها راه راه و سیبیل هم که شاخصشون بود  خلاصه بی اعتنا به این قشر زحمت کش و فریادکش رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و ایستگاه بعد پیاده شدیم دلیل اینکه اینقدر مسیر انحرافی و پیچیده کرده بودیم بخاطر شعار همیشگی ما ایرانیاس : واسه خانوما خطرناکه .ما خانم بودیم و  مسیر سر راست تا ترمینال با تاکسی برامون خطر داشت از اتوبوس پیاده شدیم شروع کردیم به پیاده رفتن روشن از اول راه داشت حرف می زد ولی راستش حتی یک کلمه از حرفاشو نمی شنیدم  پیاده که شدیم شروع کرد از همکلاسی که برای حل تمرین آمار بهش پیام داده بود تو تابستان ، صحبت می کرد فقط همینو شنیدم بقیه اش فقط صدای  زیربود  تصاویررا  می دیدم احساس می کردم می خواد استرسمو کم کنه سرمو هی تکان می دادم که فکر کنه در کارش موفق شده گاهی چیزی ام می گفتم  راستش اصلا یادم نیست چی می گفتم ولی در اصل این طور نبود. پیاده روی مخوف ما در مسیر نزدیک ترمینال شروع شده بود یک خیابان که از زیر گذر ماشینا با سرعت بالا می اومدن وای تونل وحشت بود نفس همچنان بند بود چون خیابان بعدی وحشتناک تر از این بود یک بریدگی به سمت خیابون اصلی، کرجیام انگار رالی شرکت کردن با اون سرعتاشون !1نفسی کشیدم که از خیابان به پیاده رو رسیده بودیم پیاده رو بله رسیدیم به پیاده رو اما چه پیاده روئی!!!!!پیاده روئی با مغازه هایی شبیه به مکانیکی و پر از روغن رو آسفالت خیابان هم لکه های روغن دیده می شد و یه کبابی ام اون وسط که پرده اش سیاه بود، نه کرم بود!نه کرم مایل به سیاه و دودی بود،اره این بود. با خودم می گفتم اینجا دیگه کجاست که روشن گفت رسیدیم ،حواسم رفت به تابلوزرد رنگ ترمینال کلانتری کرج ،نفسی کشیدم رفتیم داخل همه جلو میومدن می گفت کجا میرید جواب نمی دادیم رفتیم داخل ترمینال تعاونی15 را پیدا کردیم رفتیم داخل گفتم بلیط رزو داریم فامیلمو پرسید و بلیط را صادر کرد از راننده پرسیدم ، که چه جور آدمیه ؟؟؟  مسئولش گفت  خیالتون راحت همه را می شناسیم  با خودم گفتم خوب آخه تو خودت کی هستی که همه را می شناسی؟؟ولی روشن شروع کرد به دلداری که نترس بابا ،همه امنه خیالت راحت و سخت نگیر .راستش حرفاش خیلی دل گرم کننده بود تواون لحظه احتیاج داشتم که این حرفا را بشنوم روشن معمولا حرف های مثبتی می زنه از این آدم هایی که مثبت اندیشه، چون تجربه اش تو این مسیر از من بیشتر بود بهش اعتماد کردم با وجودی که از من کوچکتره مثل خواهر بزرگترم رفتار می کرد بلیط را گرفتیم  قبل از این که بریم داخل ترمینال همه مشخصات بلیطو با اسم راننده واسه داداشم پیام دادم ،بعد رفتیم و  نشستیم رو صندلی و اون لب تابشو روشن(on ) کرد تا کار فلسفه را ویرایش کنیم ولی در اصل اون داشت با صدای بلند ویرایش می کرد من داشتم ترمینالو با چشمام اسکن می کردم آدم هاشو و تعاونی هارو و .......که مامانم زنگ زد بهش نگفته بودم دارم با اتوبوس می آییم  فکر می کرد راه آهنم ،گفت سوار قطار شدی؟؟؟ گفتم نه ، نگران نباش سوار می شوم نگران نباش مامانم گفت چرا اینقدر میگه نگران نباش نگران نیستم... داشتم خودمو لو می دادم که یهووووو  یک مردی پشت سرم داد زد آمل ،گرگان ،.........سریع دستمو گذاشتم رو گوشی گفتم می خوام برم نمی دونستم چی بگم اگر می گفتم با اتوبوس میام  مطمئن بودم تا صبح نمی خوابید تلفن و قطع کردم و دوباره مثلا مشغول شدیم که دیدم ساعت 8.15 است قرار بود 8.30 حرکت کنه رفتم تعاونی گفتم حرکت دارید راننده اش از جاش بلند شد و گفت آره بلیط بده به من ،وای چیزی که می ترسیدیم اتفاق افتاد یک راننده خفن ،،،،،آخه چرا لباسش قرمزه!!!! بلیط با ترس و لرز دادم برگشتم به صورت روشن که تائیده راننده را بگیرم دیدم اصلا به من نگاه نمی کنه هنوز نگاهش به راننده  قفل است به عمق فاجعه پی بردم دیگه حرف دلگرم کننده ای نزد فقط رفتیم جلو اتوبوس وایستاده بودیم و دست همو گرفته بودیم که راننده اومد گفت چرا بالا نمی ری گفتم میرم دیگه چیه...... نمی دونم چرا هی روبوسی می کردیم مطمئنم روشن داشت یک چیزایی میگفت نمی فهمیدم چی؟ولی استرسو اینجا تو چشمش دیدم به هر حال رفتم بالا و رو صندلی نشستم روشن دیدم که کنار پنجره یک چیزایی می گفت حواسم فقط به چشمش بود که ایندفعه مطمئن نبود و توش ترسو حس می کردم خیلی زود اتوبوس حرکت کرد یکی و دوساعت زل زده بودم به جاده  ولی اینقدر خسته بودم که خوابم برد به هر حال شب سختی را سپری کردم و فرداش  دوستایی که خبر داشتن من با اتوبوس دارم میرم خونه ،از 5 صبح احوال پرسم شدن ،همه را نگران کرده بودم و این جمله تو ذهنم رد می شد که خیلی به خودت سخت میگیری دختر هر جور بگبری همونجوری سپری میشه بالاخره هم ساعت 10 رسیدم مدرسه ..........  اونقدر هام که فکر می کردم وحشتناک نبود ولی خوب جای قطار را نمی گرفت دیگه، سختی خودشو داشت .ولی هنوز نظرم در مورد مسیر دانشگاه تا ترمینال عوض نشده تونل وحشتیه واسه خودش،والا.............

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

ساعت 6صبح بود که از خواب بیدار شدم دو ساعتی بود که خواب رفته بودم تمام شب رو به فردای آن روز که امتحان آمار داشتم فکر می کردم.نه اینکه درس نخونده باشم بلکه امتحان قابل پیش بینی بود که در چه حدی  سخت است.آب چایی رو که گذاشتم رفتم دست و صورتمو شستم فقط لحظه شماری می کردم که ساعت یک ونیم بعد ازظهر فرا برسه و برگه های امتحانی رو بهمون بدن ،یا میتونستم در حد پاس شدن جواب بدم یا اینکه برگه رو سفید تحویل می دم و ترم بعد باز سر کلاس آمار میشینم.بعد از چند لقمه صبحانه خوردن با عجله،به سالن مطالعه رفتم ،که تا موقع امتحان یه مروری داشته باشم. سالن مطالعه شلوغ بود آخرین روز امتحانات بود و همه اون روز رو امتحان داشتن،چهره ها همه  ناراحت و گرفته ،شب قبلش که با هم صحبت کرده بودیم همه از امتحان آخرشون نالان بودند.تا ساعت هشت فقط برگه های کتاب و جزوه رو ورق میزدم ،نمیدونستم از کجا شروع کنم  و چی بخونم تا اینکه پروین از راه رسید،اونم بدتر از من حال خوشی نداشت فقط بهم استرس وارد می کردیم ،من از سختی امتحان می گفتم و اون تایید می کرد و بالعکس.

تصمیم گرفتیم این چند ساعت باقی مانده رو نگاهی گذرا به مباحث اصلی داشته باشیم و چند سوال که سخت بودن رو باهم حل کنیم. ولی جای خلوتی پیدا نمیشد که بتونیم واسه همدیگه توضیح بدیم .بالاخره بعد از یه ربع ساعت گشتن ،تونستیم جایی رو پیدا کنیم.تا ساعت 12 جزوه رو باهم مرور کردیم .گشنمون شده بود و دیگر کشش درس خوندن رو نداشتیم.پروین واسه غذا خوردن راهی سلف شد،منم هم اتاقیم غذا درست کرده بود که بزور، چند لقمه ای رو خوردم.بعد کلی خواهش و التماس از خداوند و نذر ونیاز که فقط نمره ی پاس رو می خواهم مسیر دانشکده رو در پیش گرفتم.به دانشکده که رسیدم همه ی هم کلاسی هام اومده بودن و گروه های دو ،سه نفری تشکیل داده بودن و مشغول حل کردن سوال بودن ،که منم به گروه خانم ها پیوستم و با  نگاه به هم فهماندیم که چقد... .ساعت یک ونیم شد همه روی صندلی ها که طبق فرمول خاصی در کنار هم نشسته بودیم منتظر استاد بودیم،در همین حال استاد با برگه های امتحانی که در دستش بود وارد کلاس شد. همه به هم نگاه می کردیم و این نگاه ها پر از معنا بود.استاد اولین کاری که کرد همه رو جابه جا کرد، و سپس در مورد اینکه سوالات واضح هستن و سوال هیچکس رو جواب نمیدن چند دقیقه ای صحبتکرد.آقای مفیدی برگه ها رو توزیع کرد،و همه مشغول پاسخ دادن شدیم.

نگاه کلی به سوالات انداختم احساس می کردم در حد نمره پاس،میشه جواب داد. چند سوال اول  رو که مفهومی و تشریحی بودن، تونستم جواب بدم. به سوالا ت بعدی که رسیدم ... .سه ساعتی سر جلسه بودیم که فقط به سوالات نگاه می کردم و هرزگاهی به بقیه دوستان که ببینم اونا در حال نوشتن هستن یا نه ،که خوشبختانه همه مثل هم بودیم. استاد واسه چند لحظه بیرون رفت که باز،نگاه ها به سوی هم خیره شدند و با هم می گفتیم که خیلی سخته.کسی نمی خواست برگه رو تحویل بده،شاید به این خاطر که منتظر فرجی بودیم ولی متاسفانه نشد.بالاخره استاد برگه ها رو گرفت  و همه اعتراض میکردیم که سوالات سخت بودن .استاد نیزشروع به حل کردن سوالات نمود و می گفت کجای این سوالات سخته بوده که من نیز با خودم می گفتم معما چون حل گردد آسان شود.


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : محمد میری

 

 

نه خداتوانمش خواند،نه بشر توانمش گفت/متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

عیدسعید غدیر خم،عید امامت و ولایت بر تمام شیعیان جهان مبارک باد


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : محمد میری

نزدیکای ساعت 6عصربودکه یه دفه از صدای یکی از هم اتاقیام که میگفت پاشودیگه چقد میخابی بیدار شدم .مث همیشه پر انرژی بودبا اینکه از صب تا غروب همش فعالیت میکنه واینورو اونورمیپلکه اما شب که به اتاق میاد با اذیت کردناش کلی حال منو ودوست دیگمه رومیگیره.اما این دفه قضیه فرق میکرداخه جزبیست نویسنده ی برتر استان تهران شده بودوقرار بودازطرف نیروی دریایی به قشم سفر کنن ویک هفته اونجا بمونن.اصلا اروم وقرار نداشت.تازه بار اولش بود که باهواپیما سفر کنه مدام میگفت:اقای جعفری،ترمینال4فرودگاه مهراباد!دیگه کلافمون کرده بوداز بس این جمله رو تکرارکرده بود.به هرچی مخاطب تو گوشیش بود زنگ زد که فردگاه مهراباد باید از کدوم طرف برم اون بنده خداهاهم بعد از یک ساعت توضیح دادن با این جمله روبرو میشدن"توروخدامطمئنی دیگه،مطمئن  باشم" ساعت 12شده بود دیگه وسایلشو جمع کرد توساکش گذاشت وزنگ گوشیشوروروساعت 5گذاشت اخه ساعت 9پرواز داشت!طفلکی میترسید از پرواز جا بمونه.باسروصداش بیدارشدم دیدم لباس پوشیده،صبونه اماده کرده وداره میخوره بعد چند دقیقه خداحافظی گرفت ورفت.هرکاری کردم خوابم نمی گرفت باخودم گفتم الان بهترین موقس که برم سروقت لب تاب ویه چرخی تو اینترنت بزنم.ده دقیقه به ساعت 6صب بودکه لب تابو روشن کردم وتاساعت 7ونیم همش کلیپ ورزشی دانلود میکردم.وای عجب سرعتی داشت اینترنت اخه اول صب که کسی سروقت لب تاب نمیره!باخودم گفتم بگیرم بخوابم وساعت اول کلاس نرم اما دلم نیومدکلاس دکتر حسین نژادونرم.خیلی مرد نازنینیه ادم اگه 24ساعت پای حرفاش بشینه خسته نمی شه.مث یه پدردلسوز ومهربون میمونه هم از اخلاق وهم از شیوه ی درس دادنش خوشم میادساعت دوم با دکتر حسین خواه کلاس داشتیم طبق معمول یکی دو هفته ی گذشته 45دقیقه مونده به پایان کلاس می رفت اخه استاد راهنمای یه دانشجوبود که قرار بود دفاع کنه اما این سری اقدسرگرم بحث شده بود که فراموش کرده بودیه دفه صدای دراومدیه دختری اومد داخل وگفت:استاد تشریف نمیارین که دیگه بحثو جمع کرد واز ما خداحافظی گرفت ورفت.سریع رفتیم سلف نهار خوردیم وبرگشتیم اخه کلاس عصرمون روقرار بود زودترتشکیل بدیم که دوستان به قطارشون برسن!20دقیقه به ساعت یک ظهر بود که بالاخره استادصالحی تشریف اوردن.دوستان اصلانزاشتن که درس اون ساعتو ارائه بده وشروع کردن به پرسیدن سوالای جورواجورازآماربگیر تافلسفه وخداشناسی(همه ی این اتیشا ازگورحاج مفیدی بلند میشه).خدائیش با اینکه جوونه فوق العاده استاد مهربون ودوست داشتنی ومسلط به بحث کلاسیه(استاد صالحی منظورمه)

این هفته هم داشت تموم میشد ومن هم چنان درگیر کار عملی ترم قبلم بودم.بخداتنبلی بد دردیه اخه سه ماه تابستون اقدبیخیال بودیم ولی الان دیگه باید جورتنبلی وبیخیالی روباهم بکشیم.تازه درگیرانتخاب موضوع واسه پایان نامم هم هستم.استاد صالحی یکی دوتا موضوع تو کلاس مطرح کردومن کل چهارشنبه تواینترنت دنبال جمع اوری مطلب راجب اون موضوعا بودم.پنج شنبه قراربود بریم تهران واسه خرید.شب دیرخوابیدیم قرارشدهروقت بیدارشدیم بریم.بیدار که شدیم ساعت 10بودمجبورشدیم نهاربخوریم بعدبریم.ساعت یک نهار خوردیم ورفتیم سمت ایستگاه مترو،بالاخره بعد یکی دوساعت به منطقه ی موردنظرمون رسیدیم کلی گشتیم ازین پاساژبه اون پاساژازین مغازه به اون مغازه،اخرشم هیچی نخریدیم وبرگشتیم. ساعت 7رسیدیم دانشگاه، سرم درد گرفته بوددوستم رفت شامو بگیره منم رفتم اتاق.شام که خوردیم تایکی دوساعت بیداربودم بالاخره از یه بنده خدایی یه قرص سردرد گرفتم.قرصو که خوردم  دیگه نمیدونم چه جوری خوابم گرفت بیدار که شدم ساعت 10بود.بازم جمعه اومد ومعظل ُبزرگ ما غذا درست کردن بود.بازم مث همیشه دس به دامان(یارقدیمی،رفیق بی کلک)تخم مرغ شدیم.خدائیش خدمت بزرگی به جامعه ی دانشجوئی میکنه .بالاخره ظهرو باتخم مرغ سرکردیم وشبم قرار شد غذای اماده بگیریم که ازشر تخم مرغ خلاص بشیم!

 

 

 

 

 

 

                                                                                                                           


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی