[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : سه شنبه 23 دی 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

این عکس از بس قشنگه نمی تونم ازش دل بکنم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : سه شنبه 23 دی 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

بچه ها این لحظه زیبا رو تقدیم می کنم به همه شما دوستان

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 21 دی 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

ه نظر بنده دوست عزیز آقای حمزه پور هم حق داره و البته بعضی جا ها هم حق نداره

و شاید خیلی از ایراد هایی که می گیره به کل دانشگاهی وارده و قطعا منظورش استاد خاصی نیست .

شایدم برای عینیت بخشیدن به حرفاش و بالا بردن اعتبار و اعتماد پذیری تحلیل هاش مثال هایی می زند.

به نظر بنده انچه که در ذهن وی ملق می زند بدون ایجاد شدن پیش فرض هایی در دانشگاههاقابل اجرا نیست.

البته باید گفت که برادر عزیز آقای حمزه پور این تنها شما نیستید که با دیدن مشکلات دانشگاه اذیت می شوید بلکه بقیه بچه ها هم کم و بیش همینطور هستند.ولی شاید فکر میکنند دانشگاهها قابل تغییر نیستند!یاحداقل باتوجه به شرایط موجود صلاح نمی دانند که چیزی بگویند!یاشاید هم روش بیان مطالب را به شیوه شما قبول ندارند!یا شاید هم....

به هر حال درمورد اشکالات کل سیستم دانشگاه ،به نظرمیرسه نظرات بنده به نظرات شمانزدیک است اما در مورد شیوه برخورد...

باتوجه به شناختی که بنده با برادر عزیزم آقای حمزه پور دارم فکر میکنم ابیات زیر ورد زبانشان باشد:

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن                 منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم وملامت کشیم وخوش باشیم                 که در طریقت ما کافریست رنجیدن

به پیرمیکده گفتم که چست راه نجات                  بخواست جام می وگفت عیب پوشیدن.....

 

ولی فکر میکنم اتوپیایی (آرمانشهر) را که همه ی بچه های کلاس کم و بیش وشما بجد دنبال می کنید در فایل صوتی زیر که کمتر از 10 دقیقه است بیابید.

 

                                                                                 _elme dini.mp3


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگار11 , ,
تاریخ : یک شنبه 21 دی 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

انتظار دانشجویی چون من از اساتید دانشگاه چیست که اینقدر به پروپایشان می پیچم؟ فلان دکتر شاکی است از من که چرا فلان روز ها من در کلاس او غایب بوده ام و بعدا متوجه شده است که علت غیبتم ، حضور در کلاس استاد دیگری بوده که در ترم جاری با او درسی نداشته ام!! یا وقتی با تاخیر وارد کلاس می شود فلان استاد محترم به من می گوید : آقای دانشجو شما با  چند دقیقه تاخیر سرکلاس آمده اید!؟

واقعا یعنی چه ؟ آیا من دانشجو ، بی ادبی کرده ام ، به جای تحمل استادی که سر کلاسش ، برای افزودن به من هیچ ندارد و مثل فوتبالیست های کشور های عربی وقت تلف می کند که زنگ تمام شود ، رفته ام سر کلاس دیگری که فکر می کنم ، علم بیشتری آنجا هست و من محتاج اویم.

آیا خالق انسان روز حساب یقه ی من را نمی گیرد و نمی پرسد که عمرت را صرف چه کاری کردی؟؟ چرا در کلاسی که هیچ هیچ هیچ بر معرفت تو نمی افزود نشستی و بدنبال علم در نزد کس دیگری نرفتی؟؟! خالق هستی که گول ریز نمرات دانشگاه را نمی خورد و با آنها ما را محاسبه نمی کند. خداوند ، کسی که انسان را می میراند و زنده می کند گفته از عمر به درستی استفاده کنید ، آنوقت استاد دانشگاه می آید و می گوید چرا دیر به دیر به ما سر می زنی؟!!

آیا بهتر نیست شرکت دانشجو در کلاس اساتید ، اختیاری باشد ، تا مشخص شود کدام استاد ، استاد است ، و دانشجو ها برای فراگرفتن علمش به او مراجعه می کنند.

اگر دیدید کلاس استادی خالی است از دانشجویان ، بدانید استاد کلاس خالی است! خالی از علم است . خالی از عمل . استادی که علم داشته باشد ، جویندگان علم دورش را می گیرند . اینگونه نیست که دانشجو شما را نمی فهمد ، دانشجو با طبعش رفتار می کند ، مثل زنبور . و استاد مثل گل. این درست که همه زنبور ها زنبور عسل نیستند اما آنهایی که زنبور عسل باشند یقینن بدنبال شهد گل می گردند.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگار9 , ,
تاریخ : یک شنبه 21 دی 1393
نویسنده : عادل مهربان

تمامی روزنگاری های عادل دریک نگاه

هفت عادت مردم شاد  که آنها راجع به آن صحبت نمی کنندو............


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: مردم شاد , عادت , چریک ,
تاریخ : جمعه 19 دی 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

 اللهم  صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد

 

مین" و "امن"  و "مومن"   آنقَدَر دنیا خطابت کرد

خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد

برای هر سری از روشنایت سایه بان می خواست

که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد

حجازِ وحشیِ زیبا ندیده دل به حسن ات باخت

که بت ها را شکست و قبله ی دلها حسابت کرد

خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب

تو را تا آسمان ها برد و مثل ماه قابت کرد

تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا

زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد         نزول درخشش طلعت نبوی از آسمان به زمین

                                                                                  گوارای وجود عاشقانش

                                                                                            

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : پنج شنبه 18 دی 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

این کلیپ رو اتفاقی پیدا کردم خیلی تامل برانگیز بود .نظر دکتر عباسی ... گفتم بزارم اینجا.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : پنج شنبه 18 دی 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

 

سوالی دارم ؛

کسی که با فنون تست زنی، مدرسان شریف و کانون قلم چی و غیره ، تست زده ، وویس رکوردر خوبی بوده حالا دکتر هم شده !

خب که چه؟

آیا حالا استاد شده است ! حالا می تواند آدم تربیت کند !  بقیه در ادامه مطلب...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگار8 , ,
تاریخ : جمعه 12 دی 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

روز وصل دوستاران یاد باد            یاد باد آن روزگاران یاد باد

بدون شک خاطرات این سه ترم دانشگاه از حافظه هیچ کداممان پاک نخواهد شد. خاطراتی که در اکثر موارد شیرین و در اندک مواقع تلخ.

خنده های گاه و بیگاه کلاس درس که گاه همراهی استاد آن را دوچندان می کرد یادش بخیر....

دسیسه های پنهانی از جنس رجال دربار قاجار عرض کردم رجال جهت حذف و تعطیلی برخی از کلاس ها یادش بخیر....

توافق های زیرکانه با استاد جهت جا به جایی کلاس به نفع خودمان و احیاناً وارد کردن ضربه های کاری  به دیگر ورودیان یادش بخیر...

جولانگاه بین سلف و سایت جهت سپری کردن زمان یادش بخیر....

گیج و گنگی اولیه مان نسبت به شناخت رشته تحصیلی و فهم مطالب درسی یادش بخیر.....

روزنگارهای چالش بر انگیز و فتوای تاریخی جمعی از بانوان مبنی بر مباح بودن خون این حقیر یادش بخیر....

فضل فروشی های علمی وخود نمایی های غیر علمی سر کلاس یادش بخیر

روءیت نمره های حقیقی و غیر حقیقی یادش بخیر...

پروپزال کش آمده از تابستان تا کنون یادش بخیر...

رفع تکلیف تحقیق های بعضاً آبکی یادش بخیر...

یاد ایامی..... یاد ایامی .... یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم.... در میان لاله و گل آشیانی داشتیم.....

یکم صدای شجریان رو کم کنیدتا صدام به گوش همه برسه ، گریه نکنید. اشک هایی رو که از روی اخلاص ریختید بی اجر و نصیب نمی مونه. اما با شما خواهر و برادر گرامی چند کلمه حرف حساب دارم. در این ایام عزای امتحانات یکم به خودمون بیایم. نه واقعا پیش خودتون فکر کردین عجب دورانی بود یادش بخیر. برگردید بالا به دقت نامه اعمالمون رو بخونید. کدام یک از کارهایی که اسم بردم مفید بود، علمی و اخلاقی بود که الان بگیم یادش بخیر.

نه واقعا هفته ای یک روز دانشگاه مدل MP3 یادش بخیر ؟؟؟؟؟؟؟

اتوبوس های شبانگاهی و لرزش های صبحگاهی یادش بخیر؟؟؟؟؟؟

شام و ناهار بیبین راهی یادش بخیر؟؟؟؟

سهل انگاری درس و امتحان و پروژه یادش بخیر؟؟؟؟؟؟

خیر یا ایها الذین الدانشجویان اینجانب کمی تا قسمتی مبتلای به وجدان دردم جهت کم کاری در فهم وخوانش منابع زبان اصلی Eglish gage و استفاده هرچه بیشتر از محضر اساتید مجرب .

امید وارم که مهم ترین فریضه دوران ارشد یعنی به سر انجام رساندن پایان نامه را هرچه علمی تر و دقیق تر از عهده برآییم. ایضاً از شما دانشجویان عزیز نیز انجام این مهم را به نحو احسن خواستارم. باشد که اندکی از عذاب وجدانمان کاسته گردد.

اگر رخصت دهید از منبر پایین آیم واز محضر دوستان عزیزم خداحافظی نمایم.

اگر بار گران بودیم و رفتیم     اگر نامهربان بودیم و رفتیم


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ : شنبه 6 دی 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام خداوند بی نظیر

بغضی که در گلویش پنهان کرده بود به خوبی قابل رویت بود ، وقتی متوجه شد نگاهش می کنم ، آه سردی کشید و گفت : با شک چه کار می شود کرد ؟ 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : شنبه 6 دی 1393
نویسنده : محمود محمدی
«به نام خدا رئوف» یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران وقتی می خواستم در مورد موضوعی که استاد فرمودند، نقدی بنویسم دیدم خیلی از اون چیزهایی که به ذهنم خطور کرده برای نقد، قبلا خودم رعایت نمی کردم و برخودم این نقدها وارد بود وحتی حالا هم بعضی هاشون وارده و یادم میره که رعایت کنم ، به همین جهت بی انصاقی دونستم که مستقیما برم سراغ نقد دیگر دوستان و اساتید پس ابتدا میخوام یه نقدی به خودم داشته باشم و بعد برم سراغ نقد موضوع روزنگار پایانی . قال امام رضا علیه السلام: «اِیَّاکُمْ وَ مُشَاجَرَةَ النَّاسِ فَاِنَّهَا تُظْهِرُ الْغِرَّةَ وَ تُدْفِنُ الْعِزَّةَ» از مشاجره با مردم بپرهیزید زیرا مشاجره عیوب نهفته را آشکار می سازد و عزت را از بین می برد. نمونه اول مشاجره : بعد از سال دوم دبیرستان و بعد از آشنایی و دوستی با چند نفر از همکلاسیها جدید خودم که اهل نماز و مسجد و مقید و مذهبی بودند گرایشات مذهبی که از قبل در من وجود داشت یکدفعه شعله ور شد و من هم شدم رفیق درجه یک آنها طوری که تقریبا بیشتر اوقات بعد از کلاس رو باهم بودیم (البته این آشنایی یکی از مهمترین الطاف خداوند به من بوده وهمچنان هست)و هرشب نماز جماعت مسجد می رفتیم و هر جمعه هم نماز جمعه ، منتهی من که خیلی آتیشم تند بود ، خیلی رک حرفهام میزدم و هر جا که علیه اعتقاداتتم بحث ومشاجره ای میشد هر طور شده سعی بر دفاع و پاسخ بر می آومدم. گاهی در بین فامیل و غیره سر بحث های سیاسی و مذهبی که راجع به انقلاب وروحانیت و اینجور مسائل که معمولا در بیشتر خونه ها بین همدیگه و تویی شب نشینی ها پیش میاد مشاجره میکردم و سعی بر دفاع و پاسخ داشتم . چند باری با دایی بزرگم که چند سالی هست مرحوم شده(روحش شاد) با اینکه او هم خیلی مذهبی بود ولی از روحانیت خوشش نمی آمد و گاهی وقت که می آمد خانه ما و بحث پیش می آمد و او انتقادی می کرد من ساکت نمی نشستم و محترمانه ولی رک جوابش را می دادم و پدر و مادرم سر این قضیه از من ناراحت شدند که چرا با بزرگترت مشاجره میکنی . و بالاخره سر یکی از این مشاجرات وبحث ها دایی من به شدت از دستم ناراحت شد و یه مدت قهر کرد و کمتر خانه ما رفت و آمد میکرد و با من سر سنگین شد، من دقیقا یادم نیست هر چه موضوعی بود ولی آنچه که یادم میاد بی احترامی نکرده بودم و فکر میکردم که چون صد در صد حق با من است کار زشتی انجام نداده ام . پس نباید خودم را شماتت کنم. و دقیقا همین قضیه با یکی دیکر از فامیلهای دور که گاهی خانه ما می آمد و به شدت سر اینجور مسادل انتقاد میکرد ، بحثمان گرفت و جوابی پیدا نکرد به من بگوید ولی از من دلخور شد و او هم یه مدتی با من سر سنگین شد. چند هفته ای گذشت و من وقتی که دیدم دایی ام اینطور ناراحت شده و کمتر می آید به دیدن ما و از دستم همچنان دلگیر است، با خودم فکر کردم که من که می دانم اخلاق و افکار دایی ام رو و اینکه حساس و زود رنج است چرا بیهوده با او بحث می کنم، در حالیکه هر بار با او بحث کردم باز هم حرف خودش را می زند پس باید او را می شناختم و در نزد او مشاجره نمی کردم تا دیگر این دلخورها پیش نیاید.بالاخره تصمیم گرفتم هر طور شده از دلش در بیاورم ، ولی او خیلی حساس بود و به این سادگی لحن وقیافه خود را برای من دوستانه نکرد و چند ماهی کشید تا احساس کردم که از دلش در آمده و کم کم رفت و آمدش به خانه ما را زیاد کرد ولی حالا چند سالی که بعلت بیماری ناگهانی از بین ما رفت و من ماندم و خاطره تلخ مشاجرات بی فایده، با اینکه رابطه ام را با او بسیار بسیار محترمانه تر از قبل کرده بودم ولی هروقت که به خانه مادرم سر میزنم و عکس دایی مرحومم (سیداصغر موسوی) را روی طاقچه که همچنان یک روبان مشکی در گوشه اش دارد را می بینم ، خاطره تلخ مشاجرات ناراحتم میکنه و من را از خودم شرمگین، روحش شاد و یادش گرامی . نمونه دوم نوع گفتن : حدودچهار سال از نه سالی که در قسمت حسابداری آموزش وپرورش شهریار کار می کردم ، رابط بین منطقه و اداره کل شهرستانهای استان تهران بودم ، وظیفه رابط حسابداری این بود که کلیه اسناد از قبیل حقوق ، حق التدریس، اضافه کارو اسناد امتحانات و صدها سند مهم دیگر را پس از آماده سازی در منطقه توسط رابط به اداره کل برده شوند و در آنجا سند بعد از گذشت هفت خوان (که شرح و سختی آن برای خود یک کتاب مثنوی می طلبد) تا آن اسناد تبدیل به چک شوند وآن چکها تحویل بنده و توسط من جهت پرداخت به منطقه آورده شوند. با این اوضاع در چند سال اخیر که همیشه کسری بودجه بوده وبسیاری از پرداختها با تاخیرات چندین ماهه و گاه چند ساله مواجه شده است. همه چشم امیدها به من بیچاره بود انگار که من مسئول پرداخت آنها بودم از ماشین ادراه کل که پیدا میشدم از نگهبان ورودی اداره آقا پرویز گرفته تا همکاران خودم در حسابداری دائم می پرسیدند که دست پر برگشتی یا نه؟ سوالی که به کرات توسط همکاران منتظر اضافه کار وحق التدریس وحقوق وغیره با هزاران امید از من می پرسیدند ومن هم رک و بدون هیچ دروغی واقعیت را میگفتم : وضع بودجه خرابه بعیده که به این زودیها حق التدریس بدهند.(همینطورهم میشد). ولی رییس اداره و معاونین اداره میگفتند به همکاران که فلان جلسه مدیر کل گفت که مثلا تا فلان روز حق التدریس یا اضافه کار پرداخت میشه ،اکثرا هم اینطور نمی شد و حرف تلخ من درست از آب درمی آمد تا حرف شیرین آنها، چرا که من دائم در ارتباط با دوایر مختلف مالی اداره کل بودم و از هر طریق و اتاقی که می شد خبر می گرفتم تا آخرین اخبار مالی و پرداختی را داشته باشم و اگر پولی می آمد اداره کل سریعا با خبر می شدم . این حرفها و پیش بینی های من که اکثرا هم به حقیقت می پیوستند به مضاق خیلی از همکاران خوش نیامد و به من غر می زدند که توهمیشه اخبار بد می دهی و بدبین هستی و رئیس یا معاون مالی اینطور میگن و چرا تو اینطور میگی و ما را ناامید و ناراحت می کنی و من هم می گفتم تا حالا هر چی راجع به پرداخت گفتم مگه دروغ شده! وقتی از پول وپرداخت خبری نیست من چطور بگم هست؟ تا اینکه یکی از دوستانم شفیقم با یک نصیحت و انتقاد دوستانه شد آینه من و این عیب مرا به شکل خیلی خودمانی و پیش خودم در تنهایی و بسیار خودمانی و مهربانانه گفت . گفت میدونی عیب حرفهات چیه ؟ لحنت و رک گویی تو! درست خبر درست و واقعی می دی ولی چشم امید این همه همکار به حرفهای تو و تو یکدفعه توی دلشون خالی میکنه و باعث یاس و ناامیدی میشی . گفتم چیکار کنم؟ الکی بگم! گفت نه لازم نیست دروغ بگی شیوه حرف راستت از منفی به مثبت تبدیل کنه . مثلا نگه فعلا پول نیست و حق التدریس نمی دن ، بگو قرار پول بیاد یا مثلا بگو قرار یه خبری بشه ، از اینجور حرفها که نه دروغ باشه و نه نا امید کننده . بعد از اون قضیه من بکلی لحنم عوض کردم و دیگه با لحن رک و پالس منفی حقیقت نمی گفتم ، همون اخبار رو طوری میگفتم در حین اینکه درست بودند همه امیدوار می شدند از شنیدنشون ومن بلافاصله آثار خوشحالی و امیدواری رو بعد گفتن این اخبار در چشماشون و رفتار دوستانه و محبت آمیزشون با من می دیدم و بعد از اون من شده بودم بلبل خوش خبرشون و تا اونجای که جا داشت کسی رو نا امید نمی کردم و همه دوست داشتن اخبار مالی رو از من جویا بشن و می گفتند تو هیچ وقت خبر بد نمی دی واین موضوع برای من در سایر مسائل مشابه زندگی نیز به کار اومد. و خودتون قضاوت کنید دوستان که یه انتقاد بجا وخوب که با لحن خوب در شرایط ومکان مناسب گفته شد چه تاثیری داشت. من می خواستم بعد از این سوزن به خود و با استفاده از این دو موضوع مشاجرات زیاد و بی فایده و لحن بیان و نحوه گفتن ، یه جوال دوز درست کنم راجع به موضوع استاد و نقدی داشته با شم مشفقانه به دوستان عزیزو بزگوارم ولی حالا که فکر میکنم احساس میکنم که همین سوزن به خودی تا حدود زیادی اونچه که در نظر داشتم در نقدم بهش اشاره کنم میرسونه. ان شائ الله که همه ما بتوانیم آینه ای شفاف و زلال از دوستی و محبت باشیم در نقد یکدیگر.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگاری ها , ,
تاریخ : جمعه 5 دی 1393
نویسنده : شیرین جوینده

 

شنبه سا عت هفت صبح  با کوله ای از کتاب راهی مدرسه شدم آخرین مهلت تحویل کتاب هام بود. هفتایی کتاب داشتم که باید تحویل می دادم. تصمیم گرفتم از مدرسه برم حرم، آخه کتاب خونه آستانه قدس تو خود حرمه. بعدم ،از مدرسه به حرم خیلی نزدیکتره تا از خونه خودمونه ، خلاصه رسیدم مدرسه و چون چند روزی قراربود  برای وفات پیامبر (ص) و شهادت امام رضا (ع) تعطیل باشه  تصمیم گرفته بودم خیلی از کارای مدرسه  ام راانجام بدم و خودمو یک جورایی هلاک کردم اونروز تو مدرسه، اصلا نشستم ،کار دو سه روزو تو یک روز می خواستم انجام بدم ، ظهر به مدیرم گفتم میرم حرم منو با خودت ببر اونم تا میدان شهدا من را رسوند. رسیدم میدان شهدا دیدم میدان شهدا را تا حرم بستن، معمولا شهادتا و ولادتا میبندن ولی اتوبوس و تاکسی را میذاشتن بره امروز هیچ وسیله ای نمی رفت فقط عابرین پیاده بودن .مجبور بودم پیاده برم با کوله پشتی پر از کتاب و خسته، خوب شد یک اشترودل خورده بودم و گرنه ضعف می کردم خیابان را بسته بودن ولی عابرین از عابر پیاده عبور می کردند منم از وسط خیابان شروع به رفتن کردم حالا که دارم پیاده میرم حداقل خیابان را تصاحب کنم. رسیدم به حرم و کتابامو تحویل دادم اینقد خسته بودم که توان خوندن کتاب و برداشتن کتاب جدید را نداشتم پس  رفتم زیارت. داخل حرم خیلی شلوغ نبود با این که شب وفات پیامبر بود. نمازامو خوندمو و زیارت کردم یهو همکلاسی هام و اساتیدم اومدن جلو چشمم پاشودم یک رکعت نماز زیارت از طرف کسایی که یاد کردم خوندم. از وقتی که دانشگاه کرج میرم و بین تهران و مشهد خیلی سفر می کنم و حال و احوال مردم که میرن زیارت و برمیگردن می بینم بیشتر ارادت پیدا کردم به امام رضا(ع) و بیشتر قدر می دونم اینگار قبلا برام طبیعی بود، حالا که یکم دور میشوم دلتنگی را احساس می کنم.  با  خودم یک عهدی بستم هر کی از راه دور ازمن خواست براش حرم دعا کنم هر چند به ما دوره و ترافیک اش هم زیاده ولی  به هر حال من مشهدم پس نائب زیارتش برم حرم، قدر این نزدیکی را بدونم. خلاصه از حرم اومدم بیرون و همین جور داشتم برای همکلاسی هام پیام میدادم که یادشون کردم آخه تجربه ام ثابت کرده وقتی کسی در مکان زیارتی پیام میده: " واست دعا کردم" احتمال اینکه دلت بشکنه و حاجت بگیری  و همون لحظه طرفی که برات دعا کرده را هم یاد کنی زیاده .واسه همین هر کی را هر جا یاد کنم براش پیام میدم این تو فامیل ما رسم شده تقریبا، هر کی هر زیارتی میره پیام یادبود میده ،خود منم تا حالا با دیدن این پیاما تو شرایطی بودم  که خیلی دگرگون شدم . داشتم می گفتم که از حرم بیرون اومدم و پیام میدادم و پیام های محبت آمیزشو می خوندم که ناگهان شوکه شدم دو طرف خیابان مملو از دسته های عزاداری و سینه زنی و.......  من کلا شاید 45 دقیقه تو حرم بودم آخه این همه آدم چطوری تو این زمان اینجا جمع شدن ؟؟؟؟؟ چقدر سر و صدا!!! چقدر مداحی !!! چقد جمعیت !!!! چقدر دوبراه پیاده روی!!!؟ تا کجا باید پیاده برم ؟؟؟؟ این خیابان را من از وسطش میرفتم حالا از بین جمعیت نمی تونستم راه برم! زنگ زدم مامان گریه ام گرفته بود که چیکار کنم؟ پاهام دیگه کشش نداشت  یاد پیاده های کربلا و حرم امام رضا(ع) افتادم................ این مقدمه ای بود، برای توجه من به پیاده های  تو جاده به سمت مشهد، که فرداش  موقع رفتن به خونه یکی از آشنایان خارج از شهر جهت خوردن نذری می رفتیم دیدیمشون. ما وفات پیامبر یک جا نزدیکی مشهد نذری دعوتیم چون جاشو دوست داریم همه میریم بعدم همه فامیلو یک جا میبینیم یک جورایی صله رح هم هست. ولی هر سال من یا کتاب می خونم چون حوصله جاده را ندارم و یا هندزفری گوشمه. امسال با وجودی که کتاب برادشته بودم اصلا از کیفم در نیاوردم خواستم حال پیاده ها  و احوالات جاده را ببینم ، پیاده ها پیرو جوان دختر و پسر و زن و شوهر های جوان تازه ازدواج کرده (تر گل و ور گل )، بچه. دسته دسته میومدن لباس هاشون بعضی ها خیلی ژولیده بود که معلوم بود از راه دوری میان ولی بعضی ها تر و تمییزتر بودن که نشان دهنده مسیر نزدیکترشان بود ، بعضی هام که معلوم بود از روستا میان ، جاده خیلی شور و هیجان داشت هر سال این افراد پیاده یا بقول من پیاده ها از دو طرف جاده میرن .امسال تمرکز رسیدگی به زائرین پیاده را (فکر کنم این کلمه بهتر از پیاده هاست؟) آورده بودن یک طرف جاده، قدم به قدم (وقتی می گم قدم به قدم به معنی واقعی اونه) پذیرایی بود .شله زرد، آش ، عدسی ، غذا نظری(قیمه و مرغ و قورمه) ، آبمیوه و کیک و چای  ، شلغم ،فکرشو بکنین شلغمخنده و........

اینقد زیاد بود چیده بودن که زائرین اصلا توجهی نداشتند ولی تمام زائرین پلاستیک ها و کوله هایی پر بار از سفر پیادیشان همراه داشتن و جالب تر از زائرین مجاورین بودند که با نگه داشتن ماشین هایشان جایی که نذری توپی بود ترافیک ایجاد کرده بودند اگر از احوالات مجاورین بخواهم بگوییم بهترین مثال ماشینی بود که در صندق عقب انبوهی از نذری داشت و قابلمه ای قرار داده بود که عدسی های نذری را داخل قابلمه میرخت (البته تفکیک نذری به وضوح در صندوق عقب ماشین دیده میشد).بنظرم می تونست یک نذری ام اون بده با دست آوردهایی که کسب کرده بود و ماشینی که تا نزدیک سقف شله زرد جمع کرده بود اگر بخواهم از حال زائرین بگوییم راستش هم خلاف جهت آنها حرکت میکردیم و هم به فلسفه پیاده روری فکر نکردم ساده بگوییم حالشان را درک نمی کردم فقط می دانستم که جاده بسیار پویا و زنده است و تکاپوی زیبایی بین مردم (پذیرایی کننده و پذیرایی گیرنده ) وجود داشت، یک چیز بسیار جالب که دیدم امسال شلغم بود من که عاشق شلغم، هر چی به بابام می گفتم نگه دار شلغم بگیرم می گفت این برای کسایی که دارن پیاده میرن نه برای تو. آخه مونده بود ،کسی بر نمی داشت اینقد که شکر خدا فراوونی بود. اینقد غر زدم که بابام مجبور شد نگه داره سریع چایی هم گرفتم ، جاده سرد بود می چسبید. خواستم یک شله زردم بگیرم که گفتم بابام دیگه سوارم نمی کنه از ترسم نگرفتم ، بنظرم کسی که نذری میده می خواد خورده بشه فرقی نمیکنه کی بخوره ولی دیدگاه بابامه دیگه، همیشه 180 درجه با هم اختلاف نظر داریم ، راه را ادامه دادیم تا به نذری اصلی برسیم ما نذری شله دعوت بودیم (شله یک غذای مشهدی که فقط تو عزاداری ها می دهند و فقط مردا می تونند درست کنن چون باید چند تا مرد تا صبح هم بزن و محتویاتشم از حبوبات و گوشت و بلغوره یک چیزی شبیه حلیم و جالب اینجاست که اصلا شل نیست سفته خندهمن مشهدی را ندیدم که شله دوست نداشته باشه از نذری های دیگه بیشتر طرفدار داره تو مشهد)تا جایی که میومدیم دسته ها میومدن و پذیرایی موجود بود و منم سعی می کردم صحنه ای را از دست ندم تو این مسیر جالب ترین صحنه ایستادن عده ای از زائرین به سمت حرم و مداحی و سینه زنی بود احساسم این بود، این دسته قشنگن چرا شو نمی دونممردد و فکرم مشغول این قضیه بود که اینا چرا دارن پیاده میرن مسائل دنیوی اش پررنگ تره یا اخروی اش ؟که آیا منم حاضرم یک زمان این کار را بکنم یا نه؟ من که با پیاده رفتن از حرم تا میدان شهدا اشکم داشت در میومد!!گریه واقعا حاضرم 400 کیلومتر را پیاده برم؟ پیاده برم برای زیارت؟ برای حاجت؟ برای آمرزش؟ برای ........ به شله رسیدم ولی به هیچ نتیجه ای در فکرم نرسیدم


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ : پنج شنبه 4 دی 1393
نویسنده : شیرین جوینده

نه تو می مانی و نه اندوه؛

و نه هیچ یک از مردم این آبادی ؛

و به حباب نگران لب یک رود قسم ؛

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت؛

                غصه  هم می گذرد؛

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند............

               لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود، جامعه اندوه مپوشان هرگز.

 تسلیت به آقای میری به خاطر فوت مادربزرگ گرامیشان؛

خداوند بیامرزدشان و صبر بر تحمل اندوه را به شما و خانواده محترمتان عنایت فرماید.

همکلاسی هایتان  را هم در غم خود شریک بدانید.


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: مناسبتی , ,
تاریخ : چهار شنبه 3 دی 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

هو المحبوب

 

حدود ساعت 11 صبح پس از حدود 10 کیلومتر پیاده روی از شهر مهران به مرز مهران رسیدیم. در راه به گروههایی از مردم برخورد کردیم که می گفتند برگردید که در مرز غلغله ای شده است. در راه مهران به مرز هم هر دو مسیر رفت و برگشت که هر کدام 2 باند داشت و خود شهر مهران ممملو از جمعیت بود.

به هر حال با دریافت چندین پالس منفی پای به چادر شهرداری تهران نهادیم. مقداری استراحت کردیم نماز ظهر را در آنجا خواندیم. جمعیت موج می زد. ایستگاههایی که چای، آب و گاهی غذا می دادند به همراه پخش مداحی ها و مرثیه ها توجه جمعیت را به خود جلب می کرد. فردی میکروفون را در دست گرفت که ظاهرا از مسئولین امر بود. می گفت: همینکه نیت زیارت کربلا را کردید کافیست. طرف عراقی به تعهدات خود عمل نکرده و برای انتقال مسافرین در عراق اتوبوسی وجود ندارد. شما به مشهد الرضا، به شلمچه، فکه و . . . بروید.  اما بعضی مردم انگار چیزی نمی شنیدند و همینطور منتظر نشسته بودند و برگشتی در کار نبود؛ البته برخی آن هم به صورت محدود بازمی گشتند تاازمرزهای دیگربروند ازشلمچه یا چزابه.

گروه 9 نفره ما هم مردد بود. 2 نفر از ما برای بررسی موضوع به آن طرف مرز (یعنی خاک عراق) رفتند. آنها چنین گزارش دادند که تا 2 کیلومتر مرز و آن طرف خاک عراق جمعیت موج می زند و چندین برابر اینجا آن طرف جمعیت است و تعداد زیادی هم پیاده به طرف شهرهای نزدیک به مرز در عراق حرکت کردند به این امید که از آن شهر وسیله نقلیه ای پیدا کرده و به عتبات بروند. تخمین آنها این بود که اگر 1000 دستگاه اتوبوس هم برسد احتمالا ممکن نیست که جمعیت آن طرف مرز را پاسخگو باشد.

ما تصمیم گرفتیم اگر ویزایمان را برای هفته بعد قبول کنند برگردیم و هفته بعد یعنی روز 28 صفر و شهادت امام رضا(ع) بیاییم؛ اما عوامل اجرایی چنین چیزی را نپذیرفتند و می گفتند تاریخ ورود شما به خاک عراق 19/9/93 می باشد و فقط همین تاریخ برای ما معتبر است. در این میان بانوان گروه ما یک جلسه گریه گرفتند که در بین خنده های ما یعنی آن موقع که ما به شوخی حرف برگشت می زدیم آنها جدا ارتباطی با کربلا و عباس بن علی به همراه نوایی که ایستگاه صلواتی پخش می کرد، برقرار کردند که اشک از دیده هاشان چون ناودان جاری بود. به هر حال ما هم نتوانستیم تاریخ ویزا را تغییر دهیم و با توکل بر خدا و توسل بر ائمه و اینکه فوق فوقش پیاده به کربلا برویم به سمت کربلا حرکت کردیم. البته از امن بودن جاده ها تردیدی به دل راه نمی دادیم.هم طرف ایرانی وهم عراقی مرز را به حال خود رها کردند وهر کسی می تونست بدون پاسپورت و ویزا رفت وآمد کند(ماهم حسرت آن 150هزار تومنی را خوردیم که صرف گرفتن ویزا برای هرنفرمان کردیم)  حدود 3 کیلومتری در خاک عراق رفتیم که دیدیم تریلرها و کامیونهای صلواتی عراقی منتظرمان بودند که ما را به نزدیکترین شهر عراق در مرز مهران یعنی "البدریه" و "کوت" ببرند.ما سوار یک تریلرشدیم وبه شهر البدریه رفتیم،شهر البدریه حدود15کیلومتری مرز بود.به محض پیاده شدن یک کارمند بهداری ما را به خانه خودش دعوت کرد ،ما9نفر به خانه اش رفتیم...

اگر بخواهم این سفر4روزه را بنویسم فکر کنم یه100صفحه ای بشه.

اما غرض من از نوشتن،یادآوری این نکته است که اربعین سید و سالار شهیدان(ع) بزرگترین تجمع شیعیان جهان است. در حدیثی از امام حسن عسکری(ع) آمده است که یکی از نشانه های یک شیعه، زیارت امام حسین(ع) در اربعین است و طبق روایتی از امام زمان(عج)، آن حضرت در هنگامه ظهور ندا می دهند: «ألا یا أهلَ العالَم، إنَّ جَدُّیَ الحُسَین قَتَلوهُ عَطشاناً......، ألا یا أهلَ العالَم إنَّ جَدِّی الحُسَین سَحَقوهُ عُدواناً.....».

یعنی ما شیعیان باید به واسطه اربعین حسینی که عظیم ترین تجمع شیعیان است، امام حسین(ع) را به عالم بشناسانیم تا زمانی که امام زمان(عج) ظهور کنند، مردم دنیا ایشان را به واسطه امام حسین بشناسند.

به امید دیدار همه شما سروران وعزیزان در اربعین سال بعد...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : چهار شنبه 3 دی 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

هو القاضی

 

سه شنبه صبح آماده رفتن به کلاس می شدم. به مرتضی گفتم که کلاس می آیی؟ از روی تخت میان نوم ویقظه جواب داد: آره. گفتم: فقط سریعتر که استاد ناراحت می شود. خودم از خیر چای که محبوب بنده هست به خاطر دیر شدن کلاس گذشتم. تا مرتضی آماده شود و به کلاس برسیم حدود یک ربعی دیر شد و از اینکه کلاس دیر شد زیاد نگران نبودم؛ زیرا استاد درباره زنگ کلاسها در غرب می گفت در آنجا دو درب برای ورود به کلاس وجود دارد؛ یک درب برای دانش آموزان که سر ساعت به کلاس می آیند(درب جلویی کلاس)و دیگری برای آنها که دیر به کلاس می رسند(درب عقب) استاد می گفت:فلسفه این دو درب این است آن دسته ازدانش آموزان که دیر می کنند به خاطر دیر آمدن استرس و تشویش و خجالت زدگی نداشته باشند(با ور کنید زیاد تقصیر ما نیست. هم اتاقی ها شبها تا دیر وقت با چراغ روشن در اتاق بیدارند و زود خوابیدن برای ما در خوابگاه یک آرزو ست.

به هر حال آرام در زدم و با سری پایین وارد کلاس شدم و رفتم سمت صندلی های انتهایی. به همراه مرتضی نشستیم. اولین بار بود که استاد اینگونه تذکر داد؛ متوجه شدم که خیلی ناراحت و عصبانی است. در این دو ترمی که با ایشان کلاس داشتم به این شکل با من برخورد نکرد. من هم خودم را جمع و جور کردم و جدی شدم. البته در دلم به فکر دو درب فوق الذکر بودم؛ اما جرأت نکردم به روی استاد بیاورم. استاد شروع کرد به صحبت درباره مراجع ذهنی آدمها و مثالی از خود زد که می گفت: آن زمان که در دبیرستان تحصیل می کردم یک روز موقع ظهر به خانه آمدم که دیدم مادرم در آن گرمای بهار اهواز دوباره یکی از دو نوع غذایی که فقط بلد بود درست کند را درست کرد؛ فکر کنم دیزی بود. من هم با عصبانیت و فریاد سر مادرم داد زدم و از منزل زدم بیرون و گفتم همش باید این غذا را بخورم؛ من اصلا غذا نمی خورم.  فردا موقع ناهار که به خانه آمده بودم، بوی خوبی از خانه ما بیرون می آمد و دیدم داد و هوار دیروز اثر کرد و مادرم غذای خوبی برای ناهار آماده کرده است. من با توجه به تجربه دوره جوانی وقتی همسرم غذایی مطابق طبع و میل من درست نکرد، با توجه به آن مرجع ذهنی روزگار جوانیم سر خانم فریاد کشیدم اما این بار برعکس شد؛ یعنی تا یک هفته گرسنه ماندم و غذایی برای خوردن نداشتم.

در این زمان مرتضی دستش را بالا گرفت و به استاد گفت: می تونم چیزی بگم؟ در کمال ناباوری استاد با عصبانیت گفت: نه! حق نداری چیزی بگی،لال! و دستش را به دهانش نزدیک کرد و گفت: زیپ دهنت را ببند. مرتضی سرش را پایین انداخت و به آرامی طوری که استاد هم بشنود، گفت: ما روش های نوین تدریس را از شما یاد می گیریم.

این جمله دیگر استاد را کاملا به هم ریخت و به سمت میز کارش رفت در حالیکه مشغول جمع کردن وسایلش بود گفت: من دیگر تدریس نمی کنم و کلاس تعطیل است. حدود سی-چهل ثانیه سکوت مطلق حکمفرما بود،چیزی به خاطرم نیومد که بتونم فضای کلاس را عوض کنم. استاد هم مشغول جمع آوری وسایلش بود،مرتضی را می شناختم،می دانستم قصد ناراحت کردن استاد را نداشته و ندارد،فقط حرفهاشو خیلی تند وبی پرده می زند(البته من این نوع اظهارنظر کردن دانشجو را می پسندم یعنی دانشجو جسارت داشته باشد نظرش را حتی اگر خلاف نظر استاد باشد بگوید البته باسوالی کردن نظرات،یعنی بگوید  نظر شما دراین موضوع چیه؟...بهرحال اساتید پس از چندین سال تدریس دارای نظر وتجربه ارزنده ای هستند ونیاز است احترام آنها خیلی نگه داشته شود) ناگهان مرتضی با عذرخواهی از جمع و استاد گفت: استاد، من از کلاس بیرون می رم، جلوی درب خروجی ایستاد و دوباره عذرخواهی کرد و استاد گفت: برو این درس را حذف کن! من از تو امتحان نمی گیرم. بعد از رفتن مرتضی استاد گفت: او ذهن مرا یه هفته است که درگیر کرده است. ظاهرا در جلسه قبل (البته بنده غایب بودم به خاطر جمع آوری داده های پایان نامه) مرتضی دو-سه مورد خلاف مثال های استاد حرف زده بود. اینگونه که بنده فهمیدم استاد مثالهایی از مشکلاتی که در جامعه ایران وجود دارد مطرح می کرد و مرتضی هم به استاد می گفت اینطور مسائل فقط در ایران نیست بلکه مثالهایی می زد که در غرب هم اینطور مسائل وجود دارد.(همین حالا تبعیض نژادی در آمریکا بیداد می کند)

در این دو ترمی که با استاد کلاس داشتیم، ایشان به دفعات مثالهایی می زد که انگار ما ایرانیان همیشه عقب مانده هستیم و از عهده کارهایمان بر نمی آییم و انگار هر چه که هست و نیست غرب است و ایران هرگز به کمال مطلوب نخواهد رسید. شاید این برداشت به جهت شغلی است که جناب استاد دارد (برخورد با بچه های بزهکار، مشاوره های زناشویی و طلاق و در کل برخورد با افرادی که مشکلات عدیده ای دارند) و فقط بدی ها و ضعف های جامعه ایران را می داند و کمتر به خوبی های کشور توجه دارد. بنده نیز به شخصه خیلی از مشکلاتی که از زندگی مردم برای ما تعریف می کرد در زندگی خودم و اطرافیانم اصلا ندیدم یا خیلی به ندرت برخورد کردم.

به هرحال بنده از استاد انتظار داشتم با این مساله خیلی بهتر برخورد می کرد. هر چند مممکن است دانشجو به انحاء مختلف نظرش را بگوید و با جسارت پرسش کند و حتی گاهی بر سخنان غلط خود ناآگاهانه اصرار ورزد؛ اما استاد باید با دلیل و منطق و متانت جواب دانشجو را بدهد تا روحیه پرسش گری در دانشجو نمیرد. به هر حال دانشجو به مقتضای سن خود آرمان گراست و بسیار خوب خوب است که این روحیه دانشجو حفظ گردد. به امید آن روز که دانشجویان احترام استاد را داشته باشند و اساتید نیز به پرسش های دانشجو احترام گذارد و با برهان وسعه صدر جواب آنها را بدهند. 

 

 

 

گرت باور بود ور نه سخن این بود  ما گفتیم.... 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : چهار شنبه 26 آذر 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : سه شنبه 25 آذر 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام حضرت دوست

هنوز استاد (گرم شور ومست گفتن بود ) وفریاد می زد : « فرزندانم ! بدانید همیشه خون بر شمشیر پیروز است ...»

یکی از ته کلاس پرسید : بر گلوله  چه طور ؟

استاد ساکت ماند.....

 واز آن پس هیچ کس استاد را ندید !!.

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : دو شنبه 24 آذر 1393
نویسنده : محمود محمدی
ادراک بچه ها از یک مدرسه خوب چیست ؟ مقدمه مدرسه، خانه دوم هر چه بچه ها بزرگ تر می شوند دامنه ارتباطات آنها نیز وسیع تر می شود، کم کم دوست پیدا می کنند، به مهد کودک می روند تا این که بالاخره در آغاز ۷ سالگی پا به مدرسه می گذارند. مدرسه خانه دوم بچه هاست، این جمله در عین تکراری بودن بسیار درست مفهوم و اهمیت مدرسه را بیان می کند. بچه ها از ۷ سالگی به بعد ساعات زیادی را در مدرسه می گذرانند و در واقع در محیطی دیگر شروع به رشد می کنند. مدرسه جایی است برای آموختن، اما به آن معنی نیست که با مدرسه رفتن فرزند شما تنها مطالب آموزنده و درست را می آموزد. امروزه بیشتر بچه ها به مدرسه می روند، اما تمام آنها انسان های موفقی نمی شوند. درست است که غیر از مدرسه بسیاری از گزینه های دیگر در موفقیت انسان دخیل است. اما ما می خواهیم بر اهمیت مدرسه تاکید بیشتری داشته باشیم، چرا که مدرسه اولین جایی است که فرزند شما از خانه به آنجا می رود و تجربیات جدید کسب می کند، پس همان طور که خانه و خانواده در تربیت انسان ها اولویت دارند مدرسه نیز دومین مورد تاثیرگذار بر انسان های امروزی است. اهمیت مدرسه و تربیت از نگاه صاحب نظران * بیسمارک : کسی که مدرسه را اداره می کند ، آینده کشورها را اداره می کند . * شعاری نژاد : شعار یا فلسفه مدرسه پویا « بیندیش و انتقاد کن » است و شعار یا فلسفه مدرسه ایستا « بشنو و بپذیر » می باشد . * ویلیام جمس : تربیت عبارت از تنظیم قوای بشری است که حسن رفتار او را در جنبه های مادی و معنوی زندگی ضمانت می کند . ولی تعلیم ، با معارفی محدود می گردد که معلم ، آن را به شاگردان « القا » می کند . * پستالوژی در سال 1800 چنین شکوه می کند « طوطی وار پس دادن معلومات ما را به انسان هایی سطحی و پر حرف ، بدبخت و بدون نیرو و بصیرت مبدل کرده است » . * کانت : در بین ابداعات بشر دو تا از بقیه مشکل تر است : هنر مملکت داری و حکومت و هنر تعلیم و تربیت . * برتراند راسل معتقد است : هدف از تربیت ، پرورش انسانی است که اندیشه را از قید و بند عادات رها نموده و بیاموزد که چگونه در حالت عدم اطمینان زندگی کند و در عین حال از اظهار نظر و اقدام خودداری ننماید . * کوان تسو فیلسوف چینی قرن سوم قبل از میلاد می گوید : - اگر برای یک سال نقشه می کشید ، به کشت گندم بپردازید . - اگر برای یک دهه برنامه می ریزید ، به دنبال کشت درخت باشید . - اگر برای یک عمر می اندیشید ، در پی تعلیم و تربیت مردمان باشيد . با این همه آیا تا به حال به این موضوعات فکر کردیده اید: یک مدرسه خوب از دیدگاه دانش آموزان چگونه مدرسه ای است ؟ دانش آموزان چه مدرسه ای را بد می دانندو از آن بیزارند؟ نظر آنها درباره مدرسه ای که در آن درس می خوانندچیست؟ آیا آن را دوست دارندیاخیر؟بهترین وبدترین چیزی که در مدرسه شان به نظر آنها وجود داردچیست ؟ وسوالاتی از این قبیل. آیا دانشمندان ومتخصصان وصاحبنظران و دست اندرکاران تعلیم وتربیت تا کنون از این زاویه به آن پرداخته اند؟ آنچه که اندیشمندان وصاحبنظران تاکنون بیشتر از همه به آن تاکید واصرار داشته اند بالا بردن کارکرد مدرسه در جهت تعلیم وتربیت کودکان است وشاید کمتر از منظر و دیدگاه خود کودکان به مقوله «یک مدرسه خوب از منظر و ادراک کودکان » پرداخته شده . به همین خاطر برآن شدیم که در این پژوهش براین مهم بپردازیم . شیوه پژوهش از نوع کیفی و روش آن مصاحبه فردی و گروهی و از میان دانش آموزان ابتدایی روستایی شهدای بابا سلمان شهریار و همچنین برای درک بهتر مسئله پژوهش از دو مدرسه غیر انتفاعی شهری در مقاطع ابتدایی و هنرستان انجام گردیده است . هدف پژوهش :«آگاه شدن نسبت به ادراک دانش آموزان از یک مدرسه خوب». آشنایی با مجتمع آموزشی شهدای بابا سلمان : ابتدا لازم می بینم اطلاعاتی مختصر جهت تصور ذهنی خوانندگان محترم از مجتمع آموزشی شهدای بابا سلمان بدهم : این مجتمع واقع در شهریار بخش باغستان و در روستای بابا سلمان و شامل دو مدرسه ابتدایی و دو مدرسه دوره متوسطه اول(راهنمایی) دخترانه و پسرانه می باشد. که تحقیق حاضر از بین دانش آموزان دبستان شهید کلهر پسران و راهنمایی حجت الله (عج ) این مجتمع است.(یک شفیت مدرسه ابتدایی و شیفت مخالف راهنمایی می باشد.). مدرسه دارای یک حیاط نسبتا بزرگ با درختان بیلد بلند ویه تعداد انگور و خرمالو و همچنین درختچه های گل و گلدانهای متنوع بزرگ وکوچک بوده و فضای سبز این آموزشگاه در بین مدارس منطقه شهریار جزء مدارس نمونه و برتر می باشد. حیاط آن داری زمین فوتبال همراه با دروازه وتور بوده ویک سمت زمین فوتبال که پشتش باغچه کم عرض ولی طویل به طول پنجاه متر دارای یک صندلی هفتادمتری پشت به باغچه و رو به زمین فوتبال است. یک زمین مشترک بسکتبال و والیبال نیز دارد که بیشتر به برای بازی گل کوچک فوتبال استفاده می شود. خود . ساختمان خود مدرسه نسبتا قدیمی بوده ولی به دلیل رنگ آمیزی وتعمیرات خیلی قدیمی به نظر نمی رسد . تمام آموزشگاه در یک طبقه بوده که شامل 6 کلاس و نمازخانه ودفتر مدیر ودبیران ،آزمایشگاه،کتابخانه وبوفه بوده.تمامی کلاسها هوشمند ودارای رایانه و پرژکتور می باشد. درضمن سرویس آبخوری نسبت جدید و سرویسهای بهداشتی نسبتا قدیمی به نظر می رسد. روش : مصاحبه نیمه ساختاریافته و به سوالات از قبل طراحی شده و موقع مصاحبه به روش پیگیرعمل شده است. یعنی سعی شده است ادامه مصاحبه و سوالات از درون نکات کلیدی برآمده از پاسخ دانش آموزان باشد. مصاحبه : نخست در مدرسه ابتدایی با یک دانش آموز مصاحبه فردی انجام گرفته و بعدهشت نفر از بین دانش آموزان کلاس سوم ابتدایی چند دانش آموز از گروه دانش آموزان قوی،خیلی ضعیف، خیلی بازیگوش و دانش آموزی که از استانی دیگر به این مدرسه آمده بود برای مصاحبه گروهی انتخاب شدند. مصاحبه با آرین 8 ساله کلاس دوم ابتدایی : محمدی(-) سلام آرین،خوبی؟ آرین(*) :بله - میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم. * راجع به چی آقا؟ - درباره مدرسه، کلاس و اینجور چیزها. *برای چی آقا؟ - همین جوری دوست دارم نظر بچه ها رو بدونم تا حالا از چند نفر هم پرسیدم. * چی رو؟ - اینکه به نظرت یه مدرسه خوب چه جور مدرسه ای ؟ * مدرسه خوب یعنی آقاهاش خوب باشند .درس خوب بدن. - مدرسه بد چه جوریه؟ * آقاهاش بد اخلاق باشند، دستشویش کثیف باشه، شیرآبش خراب باشه. - اگه تو مدیر مدرسه بودی چی کار می کردی ؟ * دیوارها رو رنگ می زدم. *دیگه ؟ - بچه ها رو نمی زدم. باهاشون شوخی می کردم. *جالب ترین وبهترین چیز مدرسه ما چی؟ - من مدرسه رو دوست دارم. همه چیزش دوست دارم و برام جالبه. * اونوقت بدترین چیزمدرسه ما چی؟ اونی که خیلی به نظرت بدتر از بقیه میاد؟ - آقا میز و نیمکتهاش، میزو نیمکت هاش خیلی خراب و شکسته زیاد داره. مصاحبه گروهی باهشت نفر از دانش آموزان کلاس سوم ابتدایی دبستان شهید کلهر پسران: بچه ها سلام ، حالتون خوبه راستش بخواید یک موضوع جالب به نظرم رسیده بود خواستم نظر شما رو هم بدونم، ممنون میشم نظرتون راجع به اینکه یه مدرسه خوب از نظر شما چه جور مدرسه ای هست و بدونم ؟در ضمن راحت باشید و هر کی دوست داشت نظرش بگه و دوست اگه دوست نداشت لازم نیست خجالت بکشه و میتونه گوش کنه ولی اگه یه کم خوب فکر کنید به نظرم همتون بتونید نظرتون بگید. *یک مدرسه خوب چیه و باید چطوری باشه ؟ - دانش آموز شماره یک : آقا مدرسه خوب اونکه تمیزباشه. دانش آموزاش درس خوان باشند. *دیگه چی نظر بقیه چیه ؟ - دانش آموز شماره دو : کسی با هم دعوا نکنه، آشغال نریزند توی مدرسه. - دانش آموز شماره سه : آقا مدرسه خوب باید تمیز باشه بچه ها توش آشغال نریزند، خوب دیگه چی : دستشویی هاش تمیزباشه، بچه ها با لیوان آب بخورند،( باز هم میتونی بگی): آره آقا توی مدرسه ندوند. - دانش آموز شماره 4: آقا مدرسه خوب مدرسه ای که درخت داشته باشه، بچه هاش با نظم باشن، کلاساش تمیز باشه. (دیگه) مدرسه بزرگ باشه، گل داشته باشه، من اخلاق مدیرمون دوست ندارم من آقای زند (معاون مدرسه) رو دوست دارم. - دانش آموز شماره پنج : بزرگ باشه، کلاس هاش قشنگ باشه. - دانش آموز شماره شش :معلمش خوب باشه.(معلمش خوب باشه یعنی چطوری باشه خوبه ) یعنی معلم مهربون باشه ما رو کتک نزنه و بهمون خوب درس بده. مدرسه بزرگ وتمیز باشه، بچه ها توی حیاط بدو بدو نکنند. - دانش آموز شماره هفت :بچه ها منظم باشند، آشغال نریزند، کسی حرف زشت نزنه، معلم خوب باشه . * خوب بچه ها حالا یه مدرسه بد چه چور مدرسه ایه ؟ - دانش آموز شماره یک : آقاهاش کتک می زنند، معاون ومدیرش بداخلاق هستن. *دیگه چی، بقیه ؟ - دانش آموز شماره دو : حیاطش کوچیکه، کلاسهاش کثیفه و بچه ها با هم دعوا می کنن. - دانش آموز شماره سه : بچه هاش قلدرن، دستشویش کثیفه، مدرسه کوچیکه - دانش آموز شماره 4: معلماش خوب نباشن(یعنی چی خوب نباشن؟) خوب درس ندن ، دعوا کنند وکتک بزنن، ما رو دوست نداشته باشه. - دانش آموز شماره پنج : بچه هاش بی نظم باشند، شیراش خراب باشن، دستشویش کثیفه، بچه ها با هم دعوا می کنند و حرف زشت میزنن. * حالا میخوام فکر کنید بهترین و بدترین چیزی که به نظرتون میرسه که توی مدرسه ما هست چیه ؟ بهترین چیز وبدترین چیز مدرسه ما چیه؟ - دانش آموز شماره یک : بدترین چیز دستشویی و بهترین چیز کلاس. - دانش آموز شماره دو :بدترین دستشویی و بهترین حیاط وکلاس مدرسه. - دانش آموز شماره سه : بهترین معلم دنیا معلم ما واز درختهای مدرسه خوشم میاد. و دستشویی مدرسه ما بوی گند می ده. - دانش آموز شماره چهار:بهترین چیز مدرسه ما حیاط ونیمکتها و بدترین دستشویی و دویدن بچه ها توی حیاطه. - دانش آموز شماره پنج : به نظرم بدترین چیز دویدن بچه هاست و بهترینش صندلی زمین فوتباله. - دانش آموز شماره شش : من همه چیز مدرسه دوست دارم ولی من دستشویی مدرسه رو دوست ندارم چون هر کس اونجا میره دستشویش نمی شوره. * خوب بچه ها اگه شما مدیر این مدرسه بودید برای مدرسه چیکار می کردید؟یعنی بهتون می گن از فردا شما مدیر اینجا هستید اونوقت چیکار می کردید؟ - دانش آموز شماره یک : اگر من مدیر بودم اگر کسی می دوید به او می گفتم که دیگر اینکار رانکندو اگر یکی یک نفر دیگه رو اذیت کرد او را تنبیه می کردم. - دانش آموز شماره دو :من نمی گذاشتم بچه های دیگر را بزنند. - دانش آموز شماره سه : من نمی گذاشتم کسی در مدرسه آشغال بریزد. - دانش آموز شماره چهار:من بچه ها را نمی زدم و با اونا خوشرفتاری می کردم. - دانش آموز شماره پنج : بچه های که در مدرسه دعوا میکردن آنها رو کتک میزدم .به بچه ها کارهای خوب یاد می دادم و بچه های بد را اخراج میکردم. - دانش آموز شماره شش: من اگر جای مدیر بودم مدرسه خوبی درست می کنم.(یعنی چیکارمیکردی؟)مدرسه رو تمیز می کردم نمی گذاشتم کسی آشغال بریزد و به بچه ها می گفتم با هم دعوا نکنید و با هم دوست باشید.و می گفتم در مدرسه ندوید. - دانش آموز شماره هفت : من کسی را نمی گذارم دعواکنه و کسی رو نمی ذارم که شاخه ی درختهای مدرسه رو بشکنند و بچه ها رو بزنند. دانش آموز شماره هشت : من اگر مدیر مدرسه بودم به مدرسه کمک می کردم.(چطوری کمک میکردی؟) نمی گذاشتم بچه ها دعوا کنند وآشغال بریزند و به بچه ها نظم وترتیب یاد میدادم. ادامه مبحث بعلاوه یافته ها ونتایج بعدا ارائه می گردد.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 23 آذر 1393
نویسنده : محمد میری
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی